ادبیات آزاد یا متعهد؟
جهان ما جهانی است که در آن هم «التزام» و هم «عدم التزام» ـ تعهد و عدم تعهد ـ هر دو، مورد تحسین واقع میشوند؛ چه در هنر و چه در سیاست. التزام به چه چیز؟ و عدم التزام به چه چیز؟ «کشورهای غیرمتعهد» از کدام تعهد میگریزند و «ادبیات متعهد» نسبت به چه چیز تعهد دارد؟ و «آزادی» در عبارت «اقتصاد آزاد» به چه معناست؟
... کلمههای آزادی و برابری را، هم بر سر در زندانها مینویسند و هم بر سر در معابد بازرگانی.
این جمله از من نیست، از کامو[i]ست و او در ادامۀ همین جمله مینویسد:
با اینهمه به فحشا کشاندن کلمهها با عواقب آن همراه است.[ii]
ما امروز شاهد عواقب همان امری هستیم که کامو میگفت؛ به فحشا کشاندن کلمات. هیچ کلمهای دیگر در شأن حقیقی خویش واقع نیست و در فرهنگ رسانهای، هر کلمهای بر انواع و اقسام معانی متضاد دلالت دارد. آنان که خریداران چیزی جز «ادبیات مرسوم» نیستند، با کینه و غیظ، جملاتی از این قبیل را که خواندید به دور میافکنند و از هر آنچه «خلاف آمدِ وضع موجود» باشد میگریزند. اما به راستی فیالمثل میان «بازار آزاد» با «آزادی و عدالت» چه نسبتی است که این کلمه را در هر دو جا به کار میبرند؟ کامو پاسخ میدهد:
آنچه امروز بیش از هر چیز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادی است...[iii]
و بعد با اشاره به سخنان بعضی دیگر میافزاید:
اگر حماقتهایی تا این حد رسمی ممکن است بر زبان بیاید از آن روست که در مدت صد سال، جامعۀ بازرگانی از آزادیْ کاربردی انحصاری و یکجانبه داشته است. یعنی آزادی را به منزلۀ حق تلقی کرده، نه تکلیف، و از آن باک نداشته است که تا حدی توانسته، آزادی اصولی را در خدمت بیداد عملی بگمارد. پس چه جای شگفتی است اگر چنین جامعهای از هنر نخواهد که ابزار آزادی باشد، بلکه بخواهد که مشق خطی باشد بیاهمیت و وسیلۀ سادۀ سرگرمی؟ در مدت دهها سال عدۀ زیادی از مردم، که بهخصوص غم پول داشتهاند، هواخواه این رماننویسان دنيادار یعنی بیارزشترین هنرها بودهاند؛ هنری که اسکار وایلد، با در نظر داشتن خودش پیش از رفتن به زندان، دربارهاش میگفت که بدترین عیبها سطحیبودن است.[iv]
اعتراض کامو متوجه تمدنی است که در آن اخلاق بورژوازی حاکم شده و «خدای پول» است که پرستیده میشود ـ عین این تعبیر «خدای پول» را خود او دارد ـ و این سخن البته عین همان حرفی نیست که ما میخواهیم بگوییم. کامو اگرچه یک سوسیالیست تمام عیار نیست، اما این اعتراض را از نظرگاه یک سوسیالیست عنوان کرده است و به همین علت، نگارندۀ این مقاله هماره اکراه داشته است از آن که در اثبات مدعیات خویش، به بزرگان مغربزمین متوسل شود.
کامو میگوید که جامعۀ بازرگانی، آزادی را بهمثابه «حقی از آنِ خویش» تلقی میکند نه «تکلیفی در برابر دیگران»، و این سخن است که نگارنده را جذب کرده است: اختیار و آزادی انسان فراتر از آن که حق او باشد، تکلیف اوست. ما میگوییم «تکلیف در برابر خدا»؛ ماکسیم گورکی[v] در «هدف ادبیات» میگوید «تکلیف در برابر مردم»... و کامو میگوید:
«شاعر ملامتی» [یا شاعر ملعون] که زادۀ جامعهای تجارتپیشه است... سرانجام از نظر اندیشه کارش بدین تحجر میرسد که میپندارد فقط در صورتی هنرمند، هنرمندی بزرگ است که به مخالفت با جامعۀ خود، جامعه هر چه باشد، برخیزد. این فکر در اساس خود درست است که هنرمند واقعی نمیتواند با جهانی که خدایش پول است همگام شود، اما نتیجهای که از آن میگیرند یعنی این که هنرمند باید مخالف هر چیزی به طور کلی باشد درست نیست. بدینگونه بسیاری از هنرمندان ما آرزو دارند که «ملامتی» شوند، اگر چنین نباشند وجدانشان ناراحت است و میخواهند که هم برایشان کف بزنند، هم سوت بکشند.[vi]
آیا آزادی هنرمند در مخالفخوانیِ همیشگی است؟ آیا آزادی او در نفی همۀ ایدئولوژیها و اخلاق است؟ کامو میگوید:
... هنرمند این عصر از بس همهچیز را طرد میکند، حتی سنت هنری خود را، میپندارد که میتواند قواعد خاص خود را بیافریند و سرانجام گمان میکند که خداست. با این تصور میپندارد که شخصاً میتواند واقعیت خود را نیز بیافریند. با اینهمه آنچه دور از جامعه میآفریند آثاری است صوری و انتزاعی. به عنوان تجربه، ایجادکنندۀ هیجانی هست، اما از باروری که خاص هنر واقعی است و رسالت هنرمند گردآوری و تحصیل آن است، عاری است.[vii]
آزادی هنرمند در «درک تکلیف» اوست نه در «نفی و طرد التزام به همهچیز» و البته این التزام باید از درونِ ذاتْ بیرون بجوشد نه آن که از بیرون سایه بر وجود هنرمند بیندازد. در اینجا عدم تعهد همانقدر بیمعناست که اجبار، یعنی همانطور که هنرمند را نمیتوان مجبور کرد، خود او نیز نمیتواند از تعهد درونی خویش بگریزد. و هر تعهدی خواه ناخواه ملازم با تکلیفی است متناسب آن، و به این اعتبار، هیچ اثر هنری نمیتوان یافت که صبغۀ سیاسی نداشته باشد. جورج اورول[viii] در این باره میگوید:
... هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خودش یک گرایش سیاسی است.[ix]
هنرمند موجد یک هیجان میرا و یک تفنن زودگذر نیست و این سخن نیز درست نیست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعی بدانیم. و نگارنده اگرچه از به کار بردن کلمۀ «رسالت» در این موقع و مقام اکراه دارد، اما ناگزیر باید بگوید که اگر برای هنرمند قائل به یک رسالت اجتماعی هستیم و او را نسبت به آن ملتزم میدانیم، این التزام باید عین وجود شخصی و فردی او باشد، و اگرنه اثری ارزشمند و جاودان خلق نخواهد شد.
کلمۀ «رسالت» نیز از آن کلماتی است که از موقع و مقام خویش خارج شده و هرجایی شده است. کلمۀ «رسالت» شأنیتی دارد که اطلاق آن جز در مقام انبیای مُرسل جایز نیست و البته چهبسا که این سخن نگارنده نیز در روزگار «تعمیم نبوت» مضحک باشد ـ که باکی نیست.
رسالت هنر و ادبیات چیست؟ هنر و ادبیات باید ملتزم باشد و یا آزاد؟... و اصلاً در روزگاری که «آزادی قلم» از سنخ آزادی جنسی و اقتصاد آزاد است، این پرسشها به چه کار میآیند؟
«آزادی» میان ما و آزادانگاران مشترک لفظی است و چهبسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهتهایی با یکدیگر داشته باشند. آن آزادی که میگویند، «رهایی از هر تقید و تعهدی» است و این آزادی که ما میگوییم نیز «آزادی از هر تعلقی» است. تفاوت در آنجاست که ما حقیقت انسان را در خلیفهاللهی او میجوییم و بنابراین، «انسان کامل» و «عبدالله» را مشترک معنوی میدانیم، اما آنان بندگی خدا را نیز ازخودبیگانگی میدانند. در این صورت، اگر برای بشر قائل به حقیقتی فردی و یا جمعی نباشند که با رهایی از تقیدات و تعهدات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به «خلأ» احاله دادهاند و به «هیچ»؛ و چه تفاوتی میکند که این یک «هیچ فلسفی» باشد و یا یک «هیچ حقیقی»؟ این «هیچ» شاید «محال فلسفی» نباشد اما «محال حقیقی» است و انسان امروز این محال را تجربه کرده است. آنچه او از خود ـ به مثابه انسان ـ میشناسد، محال حقیقی است و آنسان که او ـ به مثابه انسان ـ میخواهد زیست کند، باز هم محال حقیقی است. چگونه میتوان انسان بود و چون حیوان زیست؟ چگونه میتوان خلیفهالله بود و خود را از جرگۀ حیوانات محسوب داشت؟ انسانِ امروز بر یک «فریب عظیم» میزید و بزرگترین نشانۀ این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ میانگارد که آزاد است، اما از همۀ ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛ میانگارد که فکر روشنی دارد، اما از همۀ ادوار حیاتِ خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است.
آزادی در نفی همۀ تعلقات است جز تعلق به حقیقت، که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلق است که معنا میگیرد و بنابراین، آزادی و اختیار انسان تکلیف اوست در قبال حقیقت، نه حق او برای ولنگاری و رهایی از همۀ تعهدات. و مقدمتاً باید گفت که هنر و ادبیات نیز در برابر همین معنا ملتزم است.
انسان مختار است، اما آزادیاش مقدم بر حقیقت و عدالت نیست، و اگر چنین باشد، پس آزادی «حق» انسان نیست، «تکلیف» اوست. آنان که آزادی را به مفهوم «عدم تقید» میگیرند و این آزادی را حق خویش میدانند، چه بدانند و چه ندانند از آن جهت دیگران را نیز ملتزم به همین اعتقاد میخواهند که انگارِ خود را در عین حقیقت و عدالت فرض کردهاند. اگر انسان فطرتاً نسبت به حقیقت و عدالت متعهد نبود و قضاوتهایش بر این دو مقولۀ ماتقدم اتکا نداشت، هرگز اصراری نداشت که دیگران را نیز به راه خویش دعوت کند. برای انسان محال است که به شیطان «ایمان» بیاورد؛ او «فریب» شیطان را میخورد و در این معنا سرّی عظیم نهفته است که اهل فریب درنمییابند.
آزادی حق انسان نیست، بلکه تکلیف اوست در برابر حقیقت و عدالت؛ و البته در این گفتار نیز مسامحهای بسیار وجود دارد، چرا که آزادی در حقیقتِ خویش مقابلهای با حقیقت و عدالت و یا تعهد ندارد و اگر حقیقت آزادی ظهور مییافت همۀ دعواها از میان برمیخاست. این دعواها از سر جهل نسبت به حقیقت آزادی است که «حریت» است. حریت شمسِ آسمان «عدم تعلق» است و آن آزادی که در جهان امروز میگویند متناظرِ معکوسِ این عدم تعلق است. در این مقام، ثنویت و تقابل میان خالق و مخلوق و جبر و اختیار از میان برمیخیزد و بَلْ اَمْرٌ بَیْنَ الْاَمْرَین[x] محقق میشود که مقام انسان کامل است و مقام مظهریت کامل انسان نسبت به حقیقت و عدالت. به این معنا، دین که راه حقیقت و عدالت است مقدم بر آزادی است. پس آنان که آزادی را مقدم بر دین میدانند دو اشتباه بزرگ کردهاند: یکی آن که از آزادی مفهومی در مقابل حقیقت و عدالت اعتبار کردهاند و دیگر آن که آزادی را عین ذات انسان گرفتهاند، اما دین را نه.
در قرآن آیۀ حیرتانگیزی وجود دارد که منشأ این اختلاف را بیان میکند: بَلْ یُریدُ الْاِنْسانُ لِیَفْجُرَ اَمامَهُ.[xi] انسان میخواهد که پیشِ رویش را پاره کند تا هیچ چیز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمایل است محدود و مقید نکند. چیست آنچه که مانع این آزادی بلاشرط است و انسان دلش میخواهد که آن را بر دَرَد و از سر راه خویش بر دارد؟
من در مقام تفسیر قرآن نیستم و بنابراین، از آن که به شیوۀ مفسران ورود در بحث پیدا کنم پرهیز دارم، اما انسان برای تسلیم در برابر این معنای آزادی ـ که اکنون معمول است ـ طبع و طبیعت و فطرت و حتی جامعۀ خویش را سد راه خواهد یافت. جامعه و عادات و سنن اجتماعی اجازه نمیدهند که انسان به طور غیر مشروط به همۀ مقتضیات ولنگاری خود دست یابد. نه فقط جامعه، که طبع انسان نیز، در طول مدت، از این «رها بودن» دلزده میشود و دیر یا زود این صورت از آزادی را پس میزند، چنان که یکی از علل رویکرد غربیان به معنویت در این سالها همین است که بسیاری از مردم به «آخر خط» رسیدهاند و نه طبع، که طبیعت وجود انسان نیز تحمل این صورت از آزادی را ندارد و به اشباع میرسد و بعد از اشباع تمام، به «غَثَیان». فطرت هم که متعلم است به «تعلیم ازلی اسما»، و تجربۀ روسیه در قرن اخیر نشان داد ـ و تجربۀ غرب در سالهای آینده نشان خواهد داد ـ که مردم را جز برای مدتی کوتاه بر غیر طریق فطرتشان نمیتوان وا داشت؛ و همۀ این محدودیتها به ماهیت انسان و یا حقیقت انسانیت رجوع دارد که نقیض آن تعریفی است که عقل متعارف غربی و غربزده از انسان دارد.
تعریف بشر امروز از انسان با حقیقتِ آنچه که هست تعارضی کامل دارد و بنابراین، زیستنش آنسان که خود میپسندد محال است ـ محال منطقی. او اگرچه میخواهد که موانع ولنگاری خویش را از سر راه بردارد، اما موفق نمیشود، چرا که این موانع از وجود حقیقی خود او منشأ گرفتهاند. با آن آزادی که بشر امروز طلب میکند، انسان صید دام اهوای خویش میشود و انتظار میبرد که همۀ عالم نیز با او در جهت رسیدن به این مطلوب همراهی کند ـ که نمیکند، چرا که زیستن آنسان که او میخواهد، بر این سیاره و در این عالم که از قضا «عالم امکان» نام گرفته، محال است. گریز از این محال ـ که همان اَبسورد[xii] است ـ و غلبۀ بر آن، جز با ایمان مذهبی میسر نیست که نیست. انسانهای بیدار سراسر سیاره این طُرفه اکسیر را یافتهاند و با آن بر خمودگی و انفعال که از تبعات لازمِ محالانگاری است غلبه کردهاند و هر جا که چنین شده، طلسم شیطان اکبر نیز شکسته و یا دیر و زود خواهد شکست.
تعلق به اسباب نیز که از لوازم زندگی جدید بشر است ـ و به یک معنا تمدن امروز تمدن ابزار و اسباب است ـ با این طُرفه اکسیر علاج خواهد شد و انسان از تعلق به اسباب نیز خواهد رَست. با آن آزادی که غربیها میگویند، انسان بردۀ اهوای خویش میشود و با این آزادی ـ که حریت است ـ از تعلق به ابزار نیز که اعمّ صورتهای بردگی در روزگار ماست، میتوان آزاد شد.
و اما در باب «ادبیات» اگر چه سخن بسیار است، اما هرچه هست، باید پذیرفت که ادبیاتِ مصطلح هم شأنی از شئونی است که انسان در آن متحقق میشود و بنابراین، همۀ تحولاتی که برای بشر روی خواهد نمود خواه ناخواه در ادبیات ظهور خواهد یافت، چنان که با پیدایش عالم جدید که از لحاظ فلسفی با اومانیسم، از لحاظ اقتصادی با روح سرمایهداری و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سیاسی با ماکیاولیسم[xiii] تعین یافته است، بشر تازهای به ظهور رسید که افق خاک منظرِ نظرش را پر کرده بود و از عالم فقط به آن چیزی اعتنا داشت که میتوانست راه تصرف تکنولوژیک او را در طبیعت هموار کند. با انقلاب اسلامی عصر این بشر به تمامیت رسیده و انسانی دیگر پای به عالمِ ظهور نهاده است که طرحی نو در خواهد انداخت و عالمی دیگر بنا خواهد کرد و از مقتضیات این عالم جدید که طلیعۀ آن ظاهر شده، یکی هم آن است که ادبیات و هنر دیگری پای به عرصۀ تحقق خواهد نهاد.
[i]. Albert Camus (60ـ1913)؛ نویسندۀ فرانسوی متولد الجزایر. ـ و.
[ii]. خطابۀ کامو بعد از دریافت جایزۀ نوبل ادبیات در سال 1957. به نقل از: تعهد کامو، مصطفی رحیمی (گزیده و ترجمه)، آگاه، تهران 1362، صص 79 و 80 ـ و.
[iii]. تعهد کامو، ص 80 ـ و.
[iv]. تعهد کامو، ص 80 ـ و.
[v].Maksim Gorky (1936ـ1868)؛ نویسندۀ روسی. ـ و.
[vi]. تعهد کامو، صص 82 و 83. ـ و.
[vii]. تعهد کامو، ص 83. ـ و.
[viii]. George Orwell (50ـ1903)؛ نویسندۀ انگلیسی که «قلعۀ حیوانات» و «1984» رُمانهای معروف اوست. ـ و.
[ix]. جورج اورول، 1984، صالح حسینی، نیلوفر، تهران، 1369، ص 9. ـ و.
[x]. امام صادق (ع) محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، 4 ج، سید جواد مصطفوی، فرهنگ اهلبیت، تهران، بیتا، ج 1، کتاب «التوحید»، باب «الجبر و القدر»، ص 224. ـ و.
[xi]. قیامت/ 5.
[xii]. absurde
[xiii]. Machiavellisme، مشرب سیاسی نیکولو ماکیاولی (1527ـ1469) که سیاست را منتزع از اخلاق میداند و معتقد است که استفاده از حیله و فریب برای رسیدن به قدرت سیاسی و حفظ آن مجاز است. ـ و.