از مایکل جکسون تا شهرنوش پارسیپور
بعد از انتشار کتاب «آداب زیارت» از یک ایرانی مقیم آمریکا به نام تقی مدرسی ـ که با استفاده از یک جوّ کاذب تبلیغاتی امکان معرفی یافت ـ دو کتاب دیگر از نویسندۀ کتاب «طوبا و معنای شب»[1] با عناوین «سگ و زمستان بلند»[2] و «زنان بدون مردان»[3] انتشار یافته که این دومی اگرچه سال 1357 در پاریس نگاشته شده، اما برای اوّلین بار است که به چاپ میرسد. کتابهایی چنین برای مردم نگاشته نمیشوند و اصلاً جریانهای منورالفکری در این جهانی که آن را جهان سوم مینامند، و بالخصوص در ایران بعد از انقلاب، با مردم رابطۀ حقیقی ندارند. رهبری مردم نیز با روشنفکران نیست و اگر نه، تاکنون مدینۀ غایی منورالفکری، یعنی دموکراسی غربی، در اینجا محقق گشته بود.
ما هنوز فرصت نیافتهایم که کتاب «سگ و زمستان بلند» را بخوانیم، اما اگر آن هم با زبان «زنان بدون مردان» نگاشته شده باشد، باید اذعان کنیم که علیرغم خواست مردمی که بار اصلی مبارزه با غرب را بر دوش دارند، زمینههای مستعدِ تازهای برای رشد منورالفکری و غربگرایی ایجاد شده است که باید به طور جدی مورد ارزیابی قرار گیرد. ما امیدواریم که نظام بوروکراسی کشور، آنهمه از آرمانهای انقلاب اسلامی دور نشود که به خواست مردم و سلامت اخلاقی جامعۀ اسلامی بیاعتنایی کند، چرا که اکنون هرچند هنوز هم میان مردم و برج عاج منورالفکران وطنی، برزخی از عدم تفاهم وجود دارد، اما با فروریختن بسیاری از مرزهای اعتباری در جامعۀ بعد از انقلاب و نزدیکشدن حوزه و دانشگاه به یکدیگر، دیگر نه آنچنان است که این کجاندیشیها تأثیری، هرچند بسیار محدود، در اقشار ژرفاییِ جامعه نداشته باشد.
اگر کتاب «زنان بدون مردان» از جبهۀ مخالفان سیاسی انقلاب حملهور شده بود جایی برای اعتراض باقی نمیماند، چرا که اصلاً مقتضای وقوع انقلابی فرهنگی و اجتماعی و سیاسی که با کل موجودیت غرب رودرروست نمیتوانست چیزی جز این باشد که دشمنان بسیاری را در مقابلۀ با خویش بیابد؛ اما این کتاب اصلاً هویت سیاسی، فرهنگی یا هنری ندارد و فقط وسیلهای برای اشاعۀ فحشاست، منتها با ظاهری مقبولِ عقلِ دموکراسی غربی.
این کتاب اگرچه از «اپیدمیِ مارکززدگی» بهشدت بیمار است، اما این بیماری آنهمه نیست که بتواند تفکر هرزه و بسیار فاسد نویسنده را بپوشاند. کتاب «آیات شیطانی» هم اگرچه مارکززده است، اما محتوایش تا آنجا مغلوب فرم واقع شده که بسیاری از مقاصد فاسد نویسندۀ کتاب در پردۀ یک فرمالیسم مزمن مکتوم مانده است. اما در اینجا... نحوی «رئالیسم اجتماعی»، هرچند بسیار ناشیانه، توانسته است مارکززدگی نویسنده را تا آنجا مهار کند که محتوای ضداخلاقی و کثیف کتاب کاملاً برجسته و نمایان باقی بماند.
اگر این دوران را ما دوران احیای مجدد اسلام میدانیم، طبیعی است که دشمنان ما در این دوران روی به مبارزۀ علنی با دین و دینداری بیاورند؛ اما همانطور که گفتیم، آنچه که ما را برآشفته هتاکی وقیحانه و بیپروایی است که بهصورتی مفسدهانگیز در خدمت دفاع از آزادی جنسی درآمده و حریم عفاف اجتماعی را دریده است. اگرچه نوشتن دربارۀ چنین کتابی میتواند مفاسدی را دنبال داشته باشد، اما در عین حال، از آنجا که فتنههای شیطان فقط در تاریکیهای جهل و غفلت پا میگیرد، صلاح در آن است که کار را به وجدان جمعیِ مردم واگذار کنیم. بیاعتنایی ما در برابر جوّ کاذب کنونی با توجه به سستیهای دردآوری که در نظام بوروکراسی کشور وجود دارد، جلوۀ اغماض خواهد یافت و فضا را برای فتنهانگیزان آمادهتر خواهد کرد.
کتاب «زنان بدون مردان» دربارۀ زن ایرانی است از نگاه زن غربزده و ولنگاری که اعتبارات اخلاقی و اجتماعی شرعی و عرفی جامعۀ ایرانی را دربارۀ زن به استهزا میگیرد. زنهای ایرانی در چشم نویسنده، همه خرافاتی، منظلم، کلفَتمآب، آشپزِ مسلکی و بدبخت و بیشعور هستند که سنن و خرافات مذهبی، آنان را به صورت بردگان جنسی مردان در آورده است. مردان نیز از چشم نویسنده، انسانهایی ظالم، بیمار و شهوی هستند که زنها را یا بهمثابه حیوانی برای اطفای شهوت میبینند و یا بهمثابه خدمتکاری که وظیفۀ آشپزی و تر و خشک کردن مردان و بچهها را بر عهده دارند. نام کتاب، «زنان بدون مردان»، نیز در واقع انتقامی است که نویسنده از مردان میگیرد.
چنین کتابهایی برای اوّلین بار نیست که به چاپ میرسد: از سفرنامههای اروپاییانی که به ایران سفر کردهاند تا کتابهایی چون «علویه خانم» و «ولنگاری»[4]... همه از همین نظرگاه نگارش یافتهاند، با این تفاوت که کتاب مزبور بدون ملاحظات اخلاقی و در کمال بیشرمی و وقاحت نگارش یافته است، وقاحتی که از یک زن شرقی که در فضای آفتابیِ این نیمۀ کرۀ زمین بالیده است بسیار بعید مینماید؛ اگرچه سیطرۀ فرهنگی غرب دیگر مرز و بوم نمیشناسد و با علم به سوابق نویسندۀ کتاب، دیگر هیچ جایی برای تعجب و پرسش باقی نمیماند، جز آنکه: «چطور چنین کتابی اجازه انتشار یافته است؟»
اگر امکان استناد به قسمتهایی از کتاب مزبور وجود داشت، خوانندگان این مقاله میتوانستند تصور دقیقتری از موضوع مورد بحث بیابند، اما متأسفانه این کار جز با هتک عفت عمومی ـ که در قانون مطبوعات جرمی قابل تعقیب است ـ میسر نیست(!)... و گویا دیگر همه، جز ما، دریافتهاند که قانون، آنسان که توسط بوروکراتها مورد تفسیر و توجیه قرار میگیرد دارای روزنههای عدیده است.
کتاب مزبور از پانزده قطعۀ پیوسته که در یک بافت کلی جایگزین شدهاند تشکیل شده؛ هر چند قطعه با نام یک زن: مهدخت، فائزه، مونس، فرخلقا و زرینکلاه. مهدخت پیردختری مهربان و عفیف با گرایشهای مادرانه است که در نهایت، خود را در زمین میکارد و درخت میشود. نویسنده بعدها توضیح خواهد داد که مهدخت مظهر باکِرگی است و به همین دلیل هنوز در مرتبۀ درختی است و میلیاردها سال تا انسانشدن فاصله دارد. مهدخت در صفحۀ 16 کتاب میاندیشد: «بکارت من مثل درخت است.»
او یک بار به هنگام قدمزدن در گلخانه شاهد زنای باغبان با یک دختر پانزده ساله است؛ مشمئز میشود و دستهایش را در حوض میشوید:
دلش میخواست بالا بیاورد. بیاختیار دستهایش را شست...[5]
و بالأخره مهدخت خودش را در باغ میکارد و درخت میشود:
... اما متأسفانه انسان نشد، درخت شد. اکنون میتواند حرکت را از سر نو بیاغازد تا میلیاردها سال دیگر، اندکی انسان بشود.[6]
«فائزه» نیز پیردختری است مذهبی که بعدها، در حالی که با یک پیردختر دیگر (مونس) به کرج میروند، مورد تجاوز یک راننده و کمکرانندۀ کامیون قرار میگیرند و... فائزه یک آشپزِ مسلکی است ـ و همۀ زنان مذهبی و سنتی از دید نویسنده چنیناند ـ که به زن برادرش بدان سبب که مهارت بیشتری در آشپزی دارد، حسادت میورزد.
«مونس» پیردختر دیگری است با یک برادر غیرتی به نام «امیر» که او را از سرِ غیرت میکُشد و با کمک فائزه در باغچه چال میکند. اما مونس بعد از چند هفته بهشیوۀ «صد سال تنهاییِ» مارکز دوباره زنده میشود و در جادۀ کرج مورد تجاوز آن رانندۀ کامیون قرار میگیرد.
«فرخلقا» زنی است از اشراف که شوهری دارد به نام «صدرالدیوان گلچهره» و فاسقی فرنگدیده به نام «فخرالدین عضد». فخرالدین او را با فیلم «بربادرفته» و شباهتی قلابی با «ویویان لی» به دام میاندازد و همۀ شادی فرخلقا آن است که بنشیند و بدانچه بین او و فخرالدین گذشته است فکر کند:
... آن لبهای کلفت به هم فشردۀ مرموز.[7]
صدرالدیوان گلچهره مردی است که از آزار دادن همسرش لذت میبرد، اگرچه او را دوست میدارد. در صفحۀ 64، او در جواب فرخلقا که از او خواسته بود تا ریشش را جلوی روشویی بتراشد میگوید: «مخدرات خفه!»... و این جمله را نویسندۀ کتاب بهمثابه بیانیهای علیه مردان ایرانی به کار میبرد.
نویسنده با همهچیز سرِ دشمنی دارد؛ با مردان، زنان، دین، سنن... و حتی طبیعت، و سراسر کتاب پر از شعارهای مغرضانهای است علیه اسارت زن در فضای مذهبی جامعۀ ایرانی؛ و آنچنان که خواهیم دید افقی که نویسندۀ کتاب در برابر آزادی زنان میگشاید همان مدینۀ دموکراتیکی است که اکنون در غرب تحقق یافته. فرخلقا همسر خویش را به قتل میرساند و وارث ثروت او میگردد و با آن ثروت باغی در کرج میخرد و همچون «مادام دو استال»، مشوق رمانتیسم، آن را وقف گسترش هنر(!) میکند.
... و اما «زرینکلاه» زنی 26 ساله و بدکاره است که در «شهرنو»، خانۀ «اکرم طلا» کار میکند. او مردها را بیسر میبیند، کنایه از آنکه مردان جز معده و آلت تناسلی هیچ نیستند. زرینکلاه بعدها به همسریِ تنها مرد خوبی که در داستان وجود دارد و «باغبان مهربان» نامیده میشود درمیآید. او تنها زنی است از میان زنان داستان که بالأخره «نور میشود و نیلوفر میزاید» و همراه باغبان مهربان به آسمانها میرود. راز اینکه از میان زنان، تنها زن فاحشه است که نور میشود، در سخنان باغبان مهربان خطاب به مونس و در جواب او که پرسیده بود: «میخواهم نور بشوم، چطور نور میشوند؟» آمده است:
باغبان گفت:
ـ آن روز که مقام تاریکی را دریابند. تو وحدت را درک نمیکنی، مثل همۀ آدمهای متوسط. من به تو میگویم برو مقام تاریکی را دریاب، این اصل است... اینک به تو میگویم به جستوجوی تاریکی برو، به جستوجوی در تاریکی برو، در آغاز، به عمق برو، به ژرفا، به ژرفای ژرفا که رسیدی نور را در اوج، در میان دستان خودت، در کنار خودت مییابی.[8]
... و به یکباره درمییابی که چرا از آن میان فقط زرینکلاهِ فاحشه است که نور میشود: چرا که به ژرفا رسیده، به ژرفایِ ژرفا، و مقام تاریکی را دریافته است! اما آیا این راهی در خورِ هر مسافر است و یا فقط مخصوص «زرینکلاه»هاست؟
افرادی چون شهرنوش پارسیپور داعی به همان مدینۀ غفلتی هستند که اکنون در غرب وجود دارد. انتخاب «مایکل جکسون» بهعنوان بهترین هنرمند دهۀ هشتاد از جانب «جرج بوش»، رئیس جمهوری آمریکا، از زمرۀ رویدادهایی است که نقاب از باطن پلید غرب برمیگیرد و حجت را حتی بر مردمی که با زبان بحثهای نظری آشنا نیستند، تمام میکند. سیاستمدارانی چون بوش و سلف او «ریگان» با اعمالی نظیر این، حکومت شیطانی خویش را با بتپرستیِ فضاحتبار جوانان آمریکایی به یکدیگر پیوند میزنند و این، درست همان حقیقتی است که باید دربارۀ دموکراسی غربی گفته شود: «دموکراسی غربی، حکومتی فرعونی است که بنیان استعباد و استشمار خویش را با رشتههایی پنهان بر بهیمیّت بشر استوار داشته است.»
آزادی غربی توهمی بیش نیست؛ با این آزادی، بشر بندۀ تمنیات خویش میشود و فراعنۀ جدید عالم ـ که بوش و ریگان و سیاستمداران کنونی جهان جز دستنشاندگان آنها نیستند ـ فرصت حاکمیت مییابند. آنها بر جهان شهوات بشر حکم میرانند. پس این آزادی، عین بندگی و بردگی است، منتها به صورتی پنهان... و با همین رشتههای پنهان است که فراعۀ یهودایی این عصر جاهلی شیرازۀ جان افراد بشر را در کف سیطرۀ خویش گرفتهاند و آنان را به هر سوی که میخواهند میبرند... و بشر تا خود را از این تمنیات خلاص نکند نمیتواند به آزادی حقیقی دست یابد و سیطره و ولایت طاغوتها را انکار کند.
مایکل جکسون، خوانندۀ آمریکایی، مظهر تمامی مفاسدی است که جامعۀ کنونی غرب بدان گرفتار آمده و در عین حال، صورتِ مجسَّم هنر به مفهوم جدید آن است. وارونگی بشر جدید چنین اقتضا دارد که همه چیز وارونه شود و کلمات به مفاهیمی وارونۀ حقیقت دلالت یابند. اگر هنر همواره تا پیش از جاهلیت جدید، معنای «کمال» داشته است و اهل کمال را هنرمند میخواندهاند، مقتضای وارونگی مفاهیم در عصر جدید آن است که لفظ هنر به مفهوم «زوال» دلالت داشته باشد و هنرمندان ـ آنچنان که بودهاند ـ فاسدترین مردمان باشند.
فضای هنری کشور ما پیش از انقلاب اسلامی مَثلی بسیار مناسب برای آن فضاحتی است که در جهان هنر امروز جریان دارد. بعد از پیروزی انقلاب این فضا عیناً به خارج از کشور، به آمریکا و اروپا، انتقال یافت و اکنون نشریاتی که از جانب ایرانیان خارج از کشور انتشار مییابد رونوشت برابر اصلِ نشریاتی است که در اواخر دوران حاکمیت شاهان در این سرزمین انتنشار مییافت. هنرمندانی کذایی، از خوانندگان و نوازندگان و رقاصان و شومَنها و هنرپیشهها و کارگردانها گرفته تا شاعران و نویسندگان و روزنامهنگاران و نقاشان و مجسمهسازان... گوی فساد و هرزگی و فحشا را حتی از درباریان نیز ربوده بودند و هنوز هم اصیلترین سلطنتطلبان همینان هستند. حکومتهای شیطانی ناگزیر هستند که خانۀ عنکبوتی خویش را بر بنیانهای فساد و فحشا و سوائق و غرایز حیوانیِ وجود بشر بنا کنند و لهذا، شاه و شاهبانو نیز با هنرمندان وارونۀ این مرز و بوم همان میکردند که جرج بوش با مایکل جکسون میکند. مگر نه اینکه هنرمندان این مرز و بوم نیز جوجههای ملکه بودند و در ظلِ توجهات خاصِ ملوکانه پرورش مییافتند؟
تفکر، هرچند منحط، ریشه در جان آدمیان میدواند و برکندنِ این ریشهها از خاکِ جان آدمیانی که در آن فضای مسموم بالیدهاند از برچیدنِ نظام شاهی دشوارتر است. «هنر سلطنتی» بر همان مبانی نظری هنر غربی استوار است و چهبسا هویت فرهنگی دیگرگونهای نیز به خود نمیگیرد و فیالمثل، اگرچه موسیقی پاپ برای تسخیر روح ایرانی بهناگزیر سراغ موسیقی ایرانی رفته بود، اما نقاشان و مجسمهسازان ذائقهای کاملاً اروپایی یا آمریکایی داشتند و اگر کسانی هم از آن میان متوجه سنت ایرانی میشدند، نگاهشان نگاه توریست فلکزدهای بود که غوطهور در جهلِ مرکب، اما با تفرعن آمریکایی، به دیدار مساجدی آمده است که ریشه در هزارها سال فرهنگ وحی دارند؛ اگر توریستها چیزی از این فرهنگ درمییابند این هنرمندان سلطنتی نیز درمییافتند.
باز هم ما امیدواریم که نظام بوروکراسی کشور آنهمه از آرمانهای انقلاب اسلامی دور نگردد که به خواست مردم و سلامت اخلاقی جامعۀ اسلامی بیاعتنایی کند و کار این تساهل تا بدانجا کشد که یک بار دیگر امکان رشد برای این شجرهای که جز در لجن نمیروید فراهم آید. آیا احترام به حقوق اجتماعی هنرمندان لزوماً با نفی حقوق اجتماعی افرادی که میخواهند در یک فضای سالم اخلاقی زندگی کنند همراه است؟
پی نوشتها
[1]. شهرنوش پارسیپور، طوبا و معنای شب، اسپرک، تهران، 1367. ـ و.
[2]. شهرنوش پارسیپور، سگ و زمستان بلند، اسپرک، دوم، تهران، 1369. ـ و.
[3] . شهرنوش پارسیپور، زنان بدون مردان، نقره، تهران، 1368. ـ و.
[4]. هر دو از صادق هدایت است. ـ و.
[5]. زنان بدون مردان، ص 14.
[6]. زنان بدون مردان، ص 136.
[7]. زنان بدون مردان، ص65.
[8]. زنان بدون مردان، ص 136.