توسعه برای تمتع
علت اصلی از همپاشیدگی خانوادهها در ممالک توسعهیافته و اصطلاحاً پیشرفته چیست؟
پیش از ادامۀ بحث، از آنجا که ممکن است بعضی هیچ ارتباطی بین توسعهیافتگی به شیوۀ غربی و ازهمپاشیدگی خانوادهها در غرب پیدا نکنند، یادآور میشویم که رشد اقتصادی را نباید با توسعه اشتباه کرد:
زیرا که توسعه جریانی چندبُعدی است که در خود تجدید سازمان و سمتگیری متفاوت کل نظام اقتصادی اجتماعی را به همراه دارد. توسعه علاوه بر بهبود در میزان تولید و درآمد، شامل دگرگونی اساسی در ساختهای نهادی، اجتماعی، اداری و همچنین ایستارها و وجهه نظرهای عمومی مردم است، توسعه در بسیاری موارد حتی عادات و رسوم و عقاید مردم را نیز در بر میگیرد.
به عبارت روشنتر، توسعه به معنای سمتگیری کل نظامات اقتصادی و اجتماعی (اعم از نظام آموزشی، قانونگذاری، اجرایی...) در جهت رشد اقتصادی است. معنای سمتگیری کل نظام در جهت رشد اقتصادی این است که هر برنامه و طرحی که به رشد اقتصادی منجر نشود، باید حذف شود و حتی نظام آموزشی ما نیز باید تابعی از برنامهریزی توسعۀ اقتصادی باشد؛ و به عبارتی دیگر، اقتصاد باید زیربنا و مبنای همۀ تحولات و برنامهریزیهای فرهنگی و اجتماعی ما باشد!
اگر مبنای توسعه را آنچنانکه مذکور افتاد اعتبار کنیم، آنگاه بین روند توسعه و ازهمپاشیدگی خانوادهها در مغربزمین ارتباطی بسیار نزدیک مشهود میشود. با این مفهوم، مناسبات بین تولید و مصرف برای پیوندهای خانوادگی نیز تعیین وضعیت خواهد کرد، تا آنجا که در کتاب «موج سوم» ـ که در توجیه تمدن غربی نگاشته شده است ـ نیز به تحلیلهایی اینچنین برمیخوریم:
لزومی ندارد که انسان مارکسیست باشد تا با مانیفست کمونیست در این ادعانامۀ مشهور علیه جامعۀ جدید همعقیده باشد؛ در آنجا که میگوید: «دیگر بین انسان با انسان هیچ رابطهای بهجز منافع شخصی عریان و پرداخت"نقدیِ" عاری از احساس و عاطفه باقی نمانده است.» روابط شخصی، پیوندهای خانوادگی، عشق، دوستی، علقههای همسایگی و اجتماعی همگی در هجوم بیرحمانۀ منافع شخصی تجاری رنگ باختهاند یا به تباهی کشیده شدهاند.
نویسندۀ کتاب «موج سوم» در ادامۀ گفتار فوق اضافه کرده است:
اگر چه مارکس بهدرستی این روند ناانسانیشدن پیوندهای بشری را شناسایی کرده است اما در انتساب آن به سرمایهداری راه خطا پیموده است. وی البته در زمانی به نگارش عقاید خود اقدام کرد که تنها شکلِ جامعۀ صنعتی که میتوانست مشاهده کند، شکل سرمایهداری آن بود. امروزه بعد از گذشت نیمقرن تجربۀ جوامع صنعتی مبتنی بر سوسیالیسم یا حداقل سوسیالیسمِ دولتی میدانیم که حرص و طمع خشونتبار، فساد تجاری و تقلیل روابط انسانی به سطح واژههای سرد و بیروح اقتصادی دیگر فقط منحصر به نظام مبتنی بر سود [سرمایهداری] نیست.
در فصل گذشته گفتیم که:
اکنون در کشورهای بهاصطلاح پیشرفتۀ مغربزمین، همانطور که خانه تبدیل به آپارتمان، آپارتمان تبدیل به فِلات و فلات تبدیل به استودیو میشود، [به موازات آن] فامیل تبدیل به خانوادۀ بزرگ، خانوادۀ بزرگ تبدیل به خانوادۀ ازدواجی و خانوادۀ ازدواجی تبدیل به افراد میشود ـ [تا آنجا که] آیتیتی که یکی از برجستهترین مظاهر جامعه و اقتصاد پولی است، هیچ مرد یا زن متأهلی را استخدام نمیکند و از بین کارمندانش آنهایی که میخواهند ازدواج کنند، باید خدمت را ترک گویند، و البته جامعهشناسان و اقتصاددانان این پدیده را تحسین میکنند و آن را از نشانههای توسعهیافتگی میدانند.
مجدداً به سؤال ابتدای بحث بازمیگردیم که: «علت اصلی از هم پاشیدگی خانوادهها در ممالک توسعهیافته و به اصطلاح پیشرفته چیست؟»
ممکن است مثل نویسندۀ کتاب «موج سوم» این پدیده را ناشی از توسعۀ صنعتی و غلبۀ خصوصیات کارخانهای بر افراد و اجتماعات بشری بدانیم، و در این صورت هرچند گوشهای از حقیقت بیان شده، است، ریشه و علت اصلی را مطرح نکردهایم. در کتاب «موج سوم» آمده است:
اگر ما خانوادۀ هستهای را متشکل از یک شوهر شاغل، یک زن خانهدار و دو کودک بدانیم و سؤال کنیم که چند نفر از آمریکاییان واقعاً هنوز در این نوع خانواده زندگی میکنند، پاسخ حیرتآور است: هفت درصد از کل جمعیت ایالات متحد.
نویسندۀ کتاب در تشریح مطلب بالا اضافه میکند:
... باید متذکر شد که طبق آمارها ما شاهد نوعی افزایش انفجارآمیز تعداد «تکنوازان» (افراد مجرد) هستیم، یعنی افرادی که بهتنهایی و بهطور کامل خارج از خانواده زندگی میکنند. بین سالهای ١٩٧٠ و ١٩٧٨، عدۀ افراد چهارده تا 34 سالهای که تنها زندگی میکردند در ایالات متحد تقریباً سهبرابر شد یعنی از ٥/١ میلیون به ٣/٤ میلیون افزایش یافت. امروزه یکپنجم تمامی خانوارها در ایالات متحد از افرادی تشکیل میشود که بهتنهایی زندگی میکنند.
تقارن زمانی بین این پدیده و توسعۀ صنعتی ـ یا بهتر بگویم توسعۀ اقتصادی ـ در جامعۀ غربی، نویسنده را دچار این اشتباه کرده است که توسعۀ صنعتی را علت اصلی این پدیده بداند. البته شکی نیست که توسعۀ صنعتی یکی از مهمترین علل این مسئلۀ اجتماعی است، اما ریشه را باید در جای دیگری جستوجو کرد که در پایان این فصل مورد بحث قرار خواهد گرفت. مراد ما در این قسمت، ذکر یکی از دردناکترین تبعات و نتایج تلخ و ضایعاتی است که ملازم با توسعهیافتگی به شیوۀ غربی است. نویسندۀ کتاب «موج سوم» ادامه میدهد:
...ما شاهد نوعی انتقال دستهجمعی از خانوادههای «کودک ـ کانونی» به «بزرگسال ـ کانونی» هستیم. در آغاز قرن اخیر در جامعۀ (آمریکا) عدۀ کمی افراد مجرد وجود داشت و بعد از آنکه کوچکترین فرزند خانه را ترک میگفت، تقریباً عدۀ کمی از والدین برای مدتی طولانی زنده میماندند. در مقابل، در اوایل سال ١٩٧٠ در ایالات متحد تنها یک نفر از هر سه بزرگسال در خانهای با فرزندان زیر هجده سال زندگی میکردند.
امروزه سازمانهایی به وجود آمدهاند که زندگی بدون بچه را تشویق میکند و بیمیلی نسبت به داشتن بچه در بسیاری از کشورهای صنعتی رو به افزایش گذاشته است. در سال ١٩٦٠ فقط بیست درصد از زنان آمریکایی «همیشه متأهلِ» زیر سی سال بدون بچه بودند. در سال ١٩٧٥ این رقم به ٣٢ درصد افزایش یافت، یعنی شصت درصد افزایش در طول پانزده سال...
کشورهای صنعتیِ بسیار پیشرفته [!] امروزه در مواجهه با اشکال بسیار متنوعی از خانواده سردرگم شدهاند، ازدواج همجنسبازان، کُمونها [زندگیهای اشتراکی]، گروههایی که برای صرفهجویی در هزینهها با یکدیگر زندگی میکنند، گروههای قبیلهای در بین اقلیتهای قومی معین و بسیاری اشکال دیگر زندگی مشترک که قبلاً هرگز وجود نداشته است...
نویسندۀ کتاب «موج سوم» که گویی رسالت خود را توجیه گناهان تمدن غربی میداند، بالأخره در پایان نتیجه میگیرد که باید این تغییر چهارچوب زندگی خانوادگی به وسیلۀ قانون تسهیل شود و اصولی قانونی برای اخلاق اجتماعی وضع شود که در آن لذتجویی و تنوعطلبی و تلوّن مزاج گناه نباشد:
باید تصمیمگیری دربارۀ زندگی در خارج از چهارچوب زندگی خانوادۀ هستهای تسهیل گردد نه اینکه مشکلتر شود. این یک قانون است که ارزشها کندتر از واقعیت اجتماعی تغییر مییابند. بنابراین ما هنوز آن دسته از اصول اخلاقی را به وجود نیاوردهایم که پذیرش تنوع را تسهیل کند.
نویسنده در این گفته تأکید دارد که این ما هستیم که اصول اخلاقی را به وجود میآوریم و به عبارت دیگر، بیرون از ما حقیقت ثابتی که موجدِ اصول اخلاقی ثابتی باشد وجود ندارد. همۀ مفاسدی که اکنون در جامعۀ غرب وجود دارد، منشأ از همین اصل میگیرد که بیان شد. این اصل متضمن این معناست که اخلاق، اصول ثابتی ندارد و تغییرات آن تابع مقتضیات زمان است و این، خودِ انسان است که این اصول را قرارداد میکند و بدین ترتیب، گناه بیمعنا میگردد و بشر رها میشود تا هر چه تمایلات نفسانی او اقتضا دارد انجام دهد و البته چون در این میان همه باید از این ولنگاریِ نامحدود برخوردار باشند، مرز ولنگاری هر فرد تا آنجاست که مزاحم ولنگاری دیگران نباشد. اخلاق بدین معنا یک میثاق یا قرارداد اجتماعی است و فرد، در عین خودپرستی و خودبنیادی، منحل در جامعه میشود و جرم جانشین گناه میشود و قانون اصالت پیدا میکند.
اگر در سالهای آغاز غربزدگی خودمان از زبان منادیان غربگرایی شنیدیم که همۀ اشکالات به نبودنِ قانون برمیگردد، علت آن را باید در همین جا جستوجو کنیم که چون اعتقاد به اصول اخلاقی ثابتی که ریشه در وجدان و فطرت الهی انسان داشته باشد از میان برخیزد، لاجرم قانون است که باید اعمال انسانها را محدود کند. در این صورت قانون به جای اصول اخلاقی و شریعت مینشیند. اصالت قانون در غرب فرع بر این تفکر فلسفی است که اصول ثابت اخلاقی را بیاعتبار میکند و خودِ انسان را موجدِ اصول اخلاقی میشمارد.
بر خلاف جوامع مذهبی که بنیاد خانواده بر نکاح یا عقد مذهبی استوار است، در غرب بنیان خانواده بر لذت بنا میشود و چون از سوی دیگر هیچ اصل اخلاقی و وجدانی وجود ندارد که بشر را از تنوعطلبی و هرزهدرایی باز دارد، افراد خانواده نیز لذت خود را در بیرون از خانواده و همسر خویش جستوجو میکنند و اینچنین، تنها پیوند خانوادگی نیز از هم میگسلد و خانواده از هم میپاشد. اکنون در غرب، خانواده بدین معنایی که ما اعتبار میکنیم وجود ندارد و سالهاست که بنیان این نوع عقد مذهبی ازهمگسیخته است.
در کتاب «دنیای متهور نو» ـ که در فصل گذشته بدان اشاره رفت ـ نیز اوتوپیایی تصویر میشود که در آن از خانواده نشانی نیست. نطفهها در لولههای آزمایش بسته میشوند و در همانجا رشد میکنند و از همان لولههای آزمایش در انواع و نژادهای مختلفِ آلفا و بتا و گاما پا به دنیا میگذارند و... ارتباط زنها و مردها، و به عبارت بهتر نرها و مادهها، صرفاً در طلب لذت انحصار پیدا میکند، بدون آنکه هیچگونه تعهد خانوادگی به دنبال داشته باشد.
در اکل و شُرب (خوردن و نوشیدن) نیز بشر امروز در مغربزمین به غایتی جز لذت نظر ندارد و تنوعگرایی و افراط در این زمینه نیز رواج بسیار گرفته است. این تلون مزاج و تنوعطلبی در سایر وجوه زندگی بشر غربی نیز وجود دارد، تا آنجا که وسایل ارتباط جمعی ـ رادیو، تلویزیون و روزنامهها ـ نیز مهمترین وظیفۀ خود را ایجاد تفنن برای مردم میدانند.
آنچه ما در لفظ توسعۀ اقتصادی میبینیم، رفع محرومیتها و فقر و پُر کردن شکافهایی است که از ظلم و ستم و بیعدالتی نتیجه شده است، اما جامعۀ غرب در همین لفظ، مصرفِ نامحدود و تمتع بیشتر از لذایذ دنیایی را میبیند. تحلیلهای استعمارگرانۀ غربی در زمینۀ گرسنگی و عدم پیشرفت کشورهای جهان سوم نباید ما را از فلسفهای که پشت لفظ توسعۀ اقتصادی نهفته است غافل کند. آن نظرگاهی که پیشرفت را در توسعۀ اقتصادی میبیند همان نظرگاهی است که معتقد است بزرگترین مشکل بشر در تمام طول تاریخ تمدنها تولید غذا و مبارزه با طبیعت بوده است و به همین علت اعصار زندگی بشر بر کرۀ زمین را با روندِ تکامل ابزار تولید انطباق میدهند: عصر سنگ، عصر مفرغ، عصر آهن. در این اعتقاد مهمترین خصوصیتی که بشر را از حیوان جدا میکند، ابزارسازی اوست. آنها انسان را «حیوان ابزارساز» تعریف میکنند و اینچنین، ورود بشر در عصر تکنولوژی را بزرگترین واقعۀ تاریخ میدانند.
کسی نمیتواند انکار کند که غایت توسعۀ اقتصادی به شیوۀ غربی تمتع هر چه بیشتر از لذایذ دنیایی است، حال آنکه در اسلام این تمتع با حیوانیت بشر ملازمه دارد نه با ابعاد انسانی وجود او:
ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا و یُلْهِهُم الْاَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ
وَ الَّذینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَ یَأْکُلُونَ کَمَا تَأْکُلُ الاَنْعامُ
آیات قرآن صراحتاً این تمتع را نتیجۀ کفر بشر میداند. زندگی بشر امروز در مغربزمین، خود تفسیر عینی این آیات است و ادراک این معنا با کمی تدقیق و تحقیق برای همه ممکن میشود.
انسان موجودی است که بین نفس حیوانی و روح خدایی خویش هبوط و عروج دارد. لذتی که پروردگار متعال در ارضای غرایز حیوانی قرار داده است برای راندن بشر در جهت تکامل اوست، به شرط آنکه انسان در محدودۀ احکام تشریعی دین که فطری و وجدانی است زندگی کند. با اِعراض از این احکام فطری، کار بشر تا بدانجا میکشد که نمیتواند عزم و ارادۀ خویش را جز در جهت جستوجوی لذت بهکار گیرد.
آنچه که بنیان خانواده را در غرب ویران ساخته، لذتگرایی و تمتع است، و البته این لذتگرایی نیز از هبوط بشر غربی و تغییر نسبتِ او با حق و اصالت دادن به نفسانیت خویش نتیجه میشود. این هبوط در وجوه مختلفی بروز و تجلی یافته است که از آن جمله، نابودی خانواده است.
اصالت دادن به رشد اقتصادی نیز یکی دیگر از وجوهی است که هبوط بشر در آن تجلی یافته است. آرمان توسعهیافتگی از اصالت دادن به رشد اقتصادی و غلبۀ اقتصاد بر سایر وجوه حیات بشر زاییده شده و آنچه باعث شده تا بشر غربی برای اقتصاد اینچنین مقام و اهمیتی قائل باشد، مادهگرایی و نسیانِ حق است.
پی نوشتها: