حلزونهایی خانه به دوش
در شمارۀ 14-13 نشریۀ «گردون»، ارگان «نسل سوم» ـ و یا به تعبیر آقای مهدی جباری در مقالۀ «ویتکنگهای کافهنشین»، «خط سوم»[1] ـ جوابیهای از یکی از این آقایان محترم به چاپ رسیده است که برای من بسیار روشنگر بود. البته من با اطلاق این تعبیر خط سوم به مدعیان نسل سوم موافق نیستم، چرا که از آن نوعی پیوند بین این آقایان و سیاست ـ به هر معنا ـ استنباط خواهد شد، حال آنکه به دلایلی که در ادامۀ همین مقاله خواهم گفت اینان از سیاست میگریزند و به علت شرایط خاصی که در ایران امروز حاکم است سعی دارند که خود را حلزونهایی خانه به دوش بنمایانند.
عصبانیت این آقایان محترم نیز از مقالۀ «ویتکنگهای کافهنشین» بیشتر به همینجا باز میگردد که درست در شرایطی که روشنفکران رنگارنگ این مرز و بوم قصد دارند که خود را فارغ از مقاصد سیاسی نشان دهند، ناگهان کسی پیدا میشود که همۀ سوابق سیاسی این حضرات را رو میکند و داغی بر دلشان میگذارد که با هیچ مرهمی قابل درمان نیست. عجیب اینجاست که شاید تا همین چند سال پیش، همین آقایان بسیار دوست میداشتند که خود را صاحب سوابق سیاسی مبارزاتی جا بزنند و حداقل پنهانی برای خود پُز و لقبی انقلابی دست و پا کنند. حالا چه شده که امروز چون جنی که از بسمالله میگریزد از ایدئولوژیهای سیاسی میگریزند و به تصریح خودشان میخواهند طوری زندگی کنند که با تغییر حکومتها و رژیمهای سیاسی لطمهای به ایشان نخورَد، مطلبی است که در ادامۀ این مقاله به آن خواهم پرداخت.
راستش برای بنده پیش از آنکه این مقاله را بخوانم وجه تسمیۀ نسل سوم و ایضاً وجه تمایز آن از دیگر نسلها(!) چندان روشن نبود و اگرچه این نمیتوانست اشتغال فکری عمدهای را فراهم آورد، اما در عین حال بیمیل نبودم که استطراداً فرصتی فراهم شود تا علم بیشتری نسبت به این عنوان پیدا کنم. مقالۀ مزبور این فرصت را فراهم آورد و اگرچه بنده باز هم بعد از بارها خواندن مقاله و مرور آن، بالأخره نتوانستم مطلوب خویش را بیابم، اما این قدر هست که دریافتم دیگر نباید در انتظار فرصت دیگری بمانم؛ فهمیدم که هر چه هست همین است و در پشت این عنوان نسل سوم، حداکثر آنچه میتوان یافت مجموعۀ همین جملاتی است که از لابهلای مقالۀ کذایی گلچین کردهام:
... شاعر، نویسنده و پژوهشگر امروز، با به دست آوردن تجربههایی که بهراستی بر شانهها و قلمش سنگینی میکند، دریافته که بیش از هر چیز ـ ناگزیر است و باید ـ اندیشمند و فرهیخته باشد و به جای دست یافتن به «تریبونهای سیاسی» و به جای تبلیغ «ایدئولوژیها»، به جای فعالیت در راستای اهداف فلان «حزب»، «سازمان» یا «گروه سیاسی» و هوادار فلان «شعار» بودن، ـ ناگزیر است و باید ـ در جهت اعتلای شرایط انسانی بیندیشد و بنویسد... البته یقین دارم که اگر جلال آلاحمد زنده بود همچون نویسندگان امروز، فارغ از هر گونه ایدئولوژی وارده و تحمیلی، تنها به اعتلای شرایط انسانی میاندیشد... نویسندۀ «نسل سوم» هموطنی است متعلق به تمام اقشار جامعه، انسانی است آزاد، متعلق به کل جامعه نه بخشی از آن. پس با این یقین که نویسندۀ «نسل سوم» در برابر تمام اجزای فرهنگ جامعهاش متعهد است و مسئولیتش، مسئولیتی جامع و بدون «ایسم»های وارداتی است...[2]
و از این قبیل، که در ادامۀ مقاله به آن اشاراتی صریح خواهیم داشت.
نمیدانم شما هم اسم «محی الدین» به چشمتان خورده است یا نه. مرادم محیالدین ابن عربی نیست. روزگاری بود که در تهران و جادههای اصلی کشور، هر جا که میرفتی، این اسم با القاب مختلف بر در و دیوار و تپه و صخره به چشمت میخورد: محیالدین، افتخار عصر ما! محیالدین، هنرمندی بینظیر! محیالدین را از یاد نبرید![3]
... یادم میآید که در آن روزها هر روز منتظر بودم که خبر دیگری از این هنرمند شهیر(!) بشنوم، اما هیچ خبری نبود که نبود. و بعدها بالأخره کاشف به عمل آمد که این آقا خطاطی است دست چندم، با یک دکان فسقلی در تبریز، که به کار تابلونویسی اشتغال دارد. حالا حکایت گردون است و این نسل سوم.
هر بار بنده نشریۀ گردون را ورق زدهام کثرت بیش از حدِ برخورد با این عنوان نسل سوم و ترههایی که آقایان و خانمهای محترم و محترمه برای خود خُرد میکنند، مرا به یاد محیالدین، انداخته است و آن دکان فسقلیاش در تبریز. در همین مقالۀ کذایی چهارده بار عنوان نسل سوم تکرار شده است، اما حتی یک بار این عنوان مورد تفسیر قرار نگرفته و نویسندۀ مقاله همواره خوانندگان خویش را به جملاتی موهوم و چند پهلو و متغیرالمعنی احاله داده است.
از این تعبیر «اعتلای شرایط انسانی» شروع کنیم؛ نویسندۀ مقاله هفت بار این عبارت را تکرار کرده است. ملخّص کلام او این است که «نویسندۀ نسل سوم باید به جای پرداختن به سیاست برای اعتلای شرایط انسانی بنویسد.»
به نظر شما این عبارت چه معنایی دارد؟ فهم کلمۀ «اعتلا» که در فارسی اصطلاحاً به معنای بلندی بخشیدن به کار میرود، موکول به آن است که مفهوم «شرایط انسانی» روشن شود. شرایط انسانی یعنی چه؟ و این کدام اعتلای شرایط انسانی است که با دوریگزیدن از سیاست و نفی ایدئولوژیها میتوان به آن رسید؟ مراد او مسلّماً شرایط اقتصادی انسانها نیست، چرا که برای این منظور هرگز لفظ اعتلا را به کار نمیبرند و بعد هم نسبتِ نویسندگان با شرایط اقتصادی جامعه، آنهمه مستقیم و بدیهی نیست که به مجرد تصور، تصدیق شود. خود نویسنده در پایان مقاله ـ در مرتبۀ هفتم ـ لفظ اجتماعی را به جای انسانی نهاده است: اعتلای شرایط اجتماعی.
در بادی امر به نظر میآید که این کلمه ـ اجتماعی ـ بتواند مفهوم عام انسانی را تخصیص بخشد، اما بعد از کمی تأمل، باز هم روشن میشود که این کلمه نمیتواند چیزی از ابهام تعبیر مزبور کم کند. هر یک از این تعابیر ـ شرایط اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ـ میتوانند در تعبیر عامِ شرایط اجتماعی و یا انسانی بگنجد. پس مقصود نویسنده چیست؟
مسلم است که مراد او اعتلای شرایط سیاسی جامعه نیز نمیتواند باشد، چرا که اصلاً در فرض مسئله داشتیم که این اعتلا با گریز از سیاست و نفی ایدئولوژیها محقق میگردد. پس لابد مراد او اعتلای شرایط فرهنگی جامعه است. خوب؛ در این صورت باید پرسید که بالأخره مقصود از اعتلای شرایط فرهنگی انسانها چیست.
به مجرد آنکه سؤال کنیم «کدام فرهنگ»، باز هم با این ابهامِ لاینحل مواجه خواهیم شد که فرهنگ یک مفهوم عام است و تا تخصیص پیدا نکند معنای جمله معیّن نخواهد شد. کدام فرهنگ؟ فرهنگ عامه (فولکلور)؟ فرهنگ رسانهای؟ فرهنگ غربی؟ فرهنگ ایرانیانی که با خُلق و خو و آداب فرنگیان اُنس دارند؟ فرهنگ زرتشتیان پیش از اسلام؟ فرهنگ سنتی مسلمانان؟ فرهنگ علمیِ پوزیتیویستی؟ فرهنگ کفر؟ فرهنگ توحید؟... کدام فرهنگ؟
پس باید در جستوجوی آن برآییم که از میان دیگر جملههای مقاله، راهی برای درک معنای این تعبیر پیدا کنیم. اگر به یکایک توصیفاتی که نویسنده برای عنوان نسل سوم آورده است مراجعه کنیم، خواهیم دید که باز هم موضوع همانطور در ابهام باقی خواهد ماند:
نویسندۀ «نسل سوم» هموطنی است متعلق به تمام اقشار جامعه، انسانی است آزاد، متعلق به کل جامعه نه بخشی از آن... [او] در برابر همۀ اجزای فرهنگ جامعهاش متعهد است و مسئول، و مسئولیتش جامع و بدون ایسمهای وارداتی است...[4]
اگر نخواهیم داعیۀ تعلق به مردم و عدم تعلق به ایسمهای وارداتی را با اثر ماست بر ریش ملانصرالدین و داعیۀ کبوتر خوردنش مقایسه کنیم و دُم خروس را نادیده بگیریم و فرض را بر این بگذاریم که ظاهر و باطن این جماعت یکی است، باز هم تفاوتی در اصل مطلب حاصل نمیآید و ابهام سخن همچنان بر جای میماند. این چه تعلقی است که به همۀ اقشار جامعه تعلق میگیرد و این چه تعهدی است که میتواند در برابر همۀ اجزای فرهنگ این جامعه متعهد باشد؟ چگونه ممکن است که من در میان همۀ افراد خانواده و خویشاوندان دور و نزدیک خویش، حتی یک نفر را نیز نیافتهام که کتاب «سمفونی مردگان»[5] را خوانده باشد...؟ و یا حتی همین مجلۀ «گردون» را؟ واقعاً این داعیه چگونه باورکردنی است؟
در آغاز انتشار همین «سورۀ» خودمان که عَلَم حزبالله از میان اوراق آن بیرون زده است ـ و کسی هم قصد پوشاندن آن را ندارد ـ فروشگاه کتاب انجمن اولیا و مربیان ـ در کنار نماز جمعه، انتهای خیابان طالقانی ـ مجلدات سوره را برای فروش در منظر دید نماز جمعهایها نهاد، اما بعد از یکی دو ماه فهمید که این کار بیهودهای است و ماهنامۀ سوره در میان این مردم جز تعداد معدودی خریدار ندارد. پس چگونه این هموطن نسل سومی میتواند متعلق به همۀ اقشار جامعه باشد؟ مگر نه آن است که مشتریهای مجلات تخصصی هنری، از «سوره» گرفته تا «ادبستان» و «گردون» و «فرهنگ و سینما» و «گزارش فیلم» و... حتی مجلۀ «فیلم»، همین ده پانزده هزار نفر و یا حداکثر همین پنجاه هزار نفری هستند که این مجلات را میخرند؟ آیا این داعیه بیشتر متناسب با هفتهنامۀ خوب «گلآقا» نیست؟... و یا روزنامۀ «کیهان»؟ و به راستی چه عاملی است که هفتهنامههای «آینه» و «بشیر» و... را به سمت ورزش، دانستنیهای دست چندم علمی، جوکپرانی، جنجال و در یک کلام «ژورنالیسم حرفهای» میکشاند؟
تعهد در برابر تمامی اجزای فرهنگ نیز فرضی است موهوم، که در عالم واقع واقعیت پیدا نمیکند؛ یک امر کاملاً خیالی است ـ خیال به مفهوم ژورنالیستی آن ـ ... ومن در پایان این مقاله، شواهدی برای اثبات این مدعا در اختیار مخاطبان خویش قرار خواهم داد.
در جستوجوی تعهدی که این آقایان و خانمهای محترم در برابر مردم دارند، با مراجعه به دیگر جملات مقالۀ مزبور، حقایق بیشتری فاش میگردد: نویسنده و شاعر امروز میکوشد با آثارش، خوانندگانش را «آقا»ی خود کند. اختیار از دسترفتهشان را ـ به دلیل اشتباههای دهههای گذشته ـ به آنان بازگرداند. به آنان بیاموزد که منش انسانی را آینۀ خود کنند.
نویسنده و شاعر نسل سوم میکوشد وجدان از دسترفتۀ خوانندگانش را به آنها بازگرداند و همآنان را مراد و مرشد آنان کند تا «جباریها» نتوانند آن را ابزار مقاصد خود کنند. هنرمند امروز میکوشد به خوانندگانش بیاموزد که رفتار اجتماعیشان را، اخلاقشان را، منششان را، بنا به ضرورتهای تاریخی بهکار بندند و نه بر مبنای مصلحتهای سیاسی، قومی، کیشی.[6]
و خوب! لابد آنان که خوانندگان نشریۀ «گردون» و یا کتابهای نسل سوم نیستند مردمانی هستند که هنوز آقای خود نشدهاند، اختیار و وجدان از دست رفتهشان را باز نیافتهاند ـ نمیدانم این بیوجدانی دیگر چه صیغهای است؟ ـ هنوز مراد و مرشد خویش نگشتهاند و ابزار مقاصد «جباری»ها هستند و رفتار اجتماعی، اخلاقی و منش خویش را بنا به ضرورتهای تاریخی به کار نمیبندند و بلکه بر مبنای مصلحتهای سیاسی، قومی وکیشی به کار میبندند! اگرچه هیچ یک از این تعبیرات روشنی کافی ندارند و نویسنده سعی دارد که با پنهانشدن در پیلۀ ابهام از صراحت بگریزد، اما گویا رفتهرفته، در ادامۀ کار، امری خلاف نیت نویسنده روی میدهد و پرده از روی تناقضات نهفته در سخن او کنار میرود.
نویسنده اذعان دارد که خوانندگان به دلیل «اشتباههای دهههای گذشته» ـ که خود صراحتاً بر آن تأکید دارد ـ «آقایی و اختیار» خویش را از دست دادهاند و به جای آنکه رفتار اجتماعی و اخلاق و منش خویش را بنا به «ضرورتهای تاریخی» به کار بندند، بر مبنای مصلحتهای سیاسی، قومی و «کیشی» به کار بستهاند. کیش به مفهوم دین است و این را در همۀ فرهنگهای لغات میتوان یافت؛ یعنی مصلحتهای سیاسی، قومی و دینی نباید در کار باشند و فقط ضرورتهای تاریخی باید مبنای عمل باشد.
اگرچه نویسنده باز هم در پس ابهامِ تعبیرِ «ضرورتهای تاریخی» پنهان شده است، اما کم کم دُم خروس دارد از گوشۀ جیبش هویدا میشود. نویسنده تصریح ندارد که عمل بر این مبنا ـ ضرورتهای تاریخی ـ یعنی چه، اما در جایی از مقالۀ خویش پرده از اشتباهات دهههای گذشتۀ مردم برمیدارد و مینویسد:
هنرمند نسل سوم با به دست آوردن دستاوردهای انقلاب مشروطیت، کودتای 28 مرداد 32، قیام 15 خرداد 42، انقلاب اسلامی 22 بهمن 57، دریافته است که ناگزیر است و باید، گرایشهای سیاسیاش را به نفع گرایشهای انسانی کنار بگذارد... چرا باید به گونهای بیندیشد و بنویسد که اگر ایدئولوژیها تغییر کردند و حکومتها عوض شدند، هموطنانش، خوانندگانش، دچار سردرگمی و پریشانذهنی شوند؟ سرگردان ایدئولوژیها گردند؟[7]
چرا؟ چون در هیچ یک از این تحولات تاریخی نتیجۀ کار به «اعتلای شرایط انسانی» جامعه منجر نشده است. چرا؟ چون مردم بر مبنای مصلحتهای سیاسی، قومی و دینی عمل کردهاند و «ضرورتهای تاریخی» را نمیشناختهاند! این ضرورتهای تاریخی چیست؟ جوابی از جانب مقاله نمیآید، اما در پایان مقاله، آنجا که مینویسد:
... [ نسل سوم] هدفی جز اعتلای شرایط اجتماعی انسانها ندارد و شاعران و نویسندگانش، اگر جرمی داشته باشند، همانا «غرور ملی» است که سالهاست نادیده گرفته میشود.[8]
کاشف به عمل میآید که این ضرورتهای تاریخی، ضرورتهایی است «ملی» که بهزعم نویسنده، مستقیماً به ذات ملت باز میگردد نه به عوارضی چون سیاست و قوم و دین.
دربارۀ لفظ موهوم «ملت» در نوشتۀ این آقای محترم بعداً سخن خواهم گفت، اما آنچه مهمتر است و باید زودتر گفته شود این است که قول نویسنده در این موضوع صراحت دارد که: مردم در دهههای گذشته در طول انقلابها اشتباه کردهاند و به جای عمل بر مبنای مصالح تاریخی روی به سیاست و قومیت و دین آوردهاند و ابزار مقاصد افرادی چون جباری ـ نویسندۀ مقالۀ «ویتکنگهای کافهنشین» ـ قرار گرفتهاند که میخواهد آقایی و اختیار مردم را از آنان بگیرد و مردم را از رسیدن به حقیقت باز دارد و یک بار دیگر آنها را به اشتباه بکشاند...
من در آغاز، شعار ادعایی نسل سوم را که از جانب نویسنده بارها در طول مقاله اعلام میشد ـ که نسل سوم باید گرایشهای سیاسیاش را به نفع گرایشهای انسانی کنار بگذارد ـ باور میکردم، و البته کاملاً در شگفت بودم که چطور در جایی که جریان روشنفکری در غرب اصلاً با ایدئولوژی سیاسی معنا پیدا میکند و روشنفکران غربی از قرن هفدهم تاکنون در صدر و متن تحولات سیاسی جوامع خویش بودهاند، در میان روشنفکران ایرانی جماعتی پیدا شدهاند که حیات خویش را در گریز از سیاست و ایدئولوژی میبینند. تاریخچۀ روشنفکری حکایت از این واقعیت دارد که بنیان تحولات سیاسی قرون جدید را در غرب، روشنفکران نهادهاند و اصلاً جریان روشنفکری با نحلههای مختلف فلسفه یا شبهفلسفۀ سیاسی به عصر شکوفایی خویش ـ قرن هجدهم و نوزدهم ـ پا مینهد و تحولات بزرگ سیاسی نیز، که مبنای تمدن کنونی جهان را نهادهاند، در همین قرنها به وقوع پیوستهاند، و در شگفت بودم که بر این اساس چه پیش آمده است که در ایران روشنفکران نهتنها با هر نوع ایدئولوژی و یا گرایشهای سیاسی مخالفت میورزند بلکه سعی دارند که از این موضوع شعار یا تز واحدی بسازند که بتواند همۀ روشنفکران را تحت لوای خویش جمع آورد. و بالأخره دریافتیم: اگر این مقاله یک «مقالۀ سیاسی» نیست، پس چیست؟ طرح این مسئله که اشتباهات تاریخی دهۀ گذشته، مردم را از راه اصلی خویش دور کرده است و آقایی و اختیار و وجدان(!؟) آنها را گرفته و حالا نویسندگان و شعرای نسل سوم میخواهند این همه را به آنان بازگردانند و به آنان بیاموزند که به جای سیاست و دین منش انسانی را آینۀ خود کنند، آیا یک کار سیاسی نیست؟ پس این شعار گریز از سیاست و ایدئولوژی نقابی است که این آقایان در پسِ آن پنهان شدهاند؟
بنده بسیار خوشحال میشدم اگر این آقایان دست از سیاست و ایدئولوژیها ـ که در آن هیچ گونه تخصصی ندارند و فقط آب را گلآلود میکنند ـ برمیداشتند، اما واقعیت جز این است. واقعیت این است که اینان شعار موهوم «گریز از سیاست و ایدئولوژیها برای تلاش در جهت اعتلای شرایط اجتماعی و بازیافتن غرور ملی» را چتری دیدهاند که میتواند همۀ نویسندگان و شعرا و پژوهشگران را علیرغم گرایشهای سیاسی مختلف و اعتقاد به ایدئولوژیها و ایسمهای وارداتی گونان گرد آورد، غافل از آنکه این شعار بیمعناست و در عالم واقعیت امکان وقوع و تحقق ندارد.
گذشته از آنکه این شعارِ «مردم را آقا و مرشد و مراد خود کردن» صراحتاً همان تز «تعمیم امامت سیاسی» است و الفاظی چون منش انسانی و اعتلای شرایط انسانی و بسیاری از دمهای خروس میرساند که آقایان اعتلای شرایط اجتماعی انسانها را در حصول و وصول به دستاوردهای اومانیستی تمدن غرب مییابند. مفهومی نیز که اینان از لفظ ملی مراد کردهاند بسیار شگفتآور است. آنها در این جمله که:
هنرمند امروز میکوشد به خوانندگانش بیاموزد که رفتار اجتماعیشان را، اخلاقشان را، منششان را، بنا به ضرورتهای تاریخی بهکار بندند نه بر مبنای مصلحتهای سیاسی، قومی، کیشی.[9]
صراحتاً ـ و در سراسر مقاله تلویحاً ـ رابطۀ فرهنگ ملی را با دین انکار میکنند. از اینجا کاملاً روشن است که شعار اینان و مراد اینان از تعبیرات «ملی» و «ملت» با آنچه شاهنشاه آریامهر در «انقلاب سفید» عنوان کرده بود متفاوت است. جای بسی خوشوقتی است که ملت در نظر این آقایان، نباید به دین زرتشتی که دین باستانی آنهاست باز گردد، اما در عین حال فحوای مقاله این است که: ملت ایران برای بازیافتن غرور ملی و دستیافتن به تعمیم امامت سیاسی که همان دموکراسی است، نباید به هیچ دین دیگری نیز بپیوندد، چرا که این عمل خلاف ضرورتهای تاریخی است.
فرهنگ ملی حتی در تعبیر «سه فرهنگیها» نسبتی با دین اسلام دارد و نسبتی دیگر با فرهنگ غرب و نسبتی دیگر با فرهنگ قومی ـ به معنای خاصِ قوم منتزع از تاریخ. این «قوم» یک مفهوم انتزاعی است که جز در عالم تفکر وجود ندارد و در تاریخ، ماهیت قوم جز در نسبت با دین و فرهنگهای دیگر تحقق پیدا نمیکند. تلاش برای اعتلای شرایط اجتماعی انسانها نیز به مفهوم تلاش برای برقراری دموکراسی است که در آن دولت ـ به مفهوم قدیم آن ـ و ولایت و امامت سیاسی، از طریق برقراری نهادهای اجتماعی دموکراتیک ـ مثل کانون نویسندگان نسل سوم ـ نفی شده است.
و البته پایان سخن آنکه اگر در زمان رژیم پهلوی کسی تصمیم میگرفت نهاد نویسندگان و هنرمندان غربزده را بنا کند، بهترین راه برای گرد آوردن همۀ آنان تأسیس یک «شیرهکش خانۀ بهداشتی» بود، اما امروز باید به ذکاوت نسل سومیها آفرین گفت که سعی دارند همه را زیر چتر غرور ملی جمع آورند تا اگر این حکومت هم کلهپا شد و حکومت دیگری به همت مردمانی که آقایی و اختیار خود را باز یافتهاند و ابزار مقاصد دیگران قرار نمیگیرند برپا شد، نهاد نویسندگان بتواند خود را از هر گونه اتهامی مبرّا دارد. آفرین بر این ذکاوت!
... و اما این واقعیت که روشنفکران غربزده در این مرز و بوم همواره در برابر تحولات تاریخی منفعل و دست و زبان بسته بودهاند، واقعیتی است که ناگزیر آنان را وا میدارد تا برای زنده ماندن به هر دستآویز موهومی که بتواند یک چند روزی مرگ کامل آنان را به تأخیر بیندازد، چنگ بزنند. باید اذعان داشت که وضع روشنفکران غربگرای ایرانی، حتی در خاورمیانه و در میان کشورهای مسلمان نیز کاملاً استثنایی است. اینها گرفتار مردمی هستند که روح و جانشان با ولایت و امامت پیوندی انکارناپذیر دارد و این امری نیست که فقط به تاریخ معاصر ایران بازگردد.
آمادگی ایرانیان برای قبول دین اسلام و مشی ولاییِ شیعه به گوهر فطری آنان رجوع دارد و آنان که تصور میکنند هر مشی و منش دیگری را میتوان، فارغ از آمادگیهای تاریخی و فطری این امت، جایگزین دین اسلام و مشی ولایی شیعی و رابطهای که بین این مردم و پیشوایان مذهبی آنان وجود دارد قرار داد، با ماهیت تاریخ بیگانهاند و وهم میبافند. روشنفکران غربگرای این مرز و بوم برای توجیه وجود خویش ناگزیر هستند که چشم بر واقعیات ببندند و پیلۀ وهم و خیال بر دوش، به حیاتی حلزونوار دل خوش کنند، و به همین علت در جایی که ایدئولوژی و مقاصد سیاسی لازمۀ ذاتی زندگی روشنفکری است، ناگزیر باید وانمود کنند که از سیاست و ایدئولوژی میگریزند.
پی نوشتها
[1]. نگ. ک. به: ویتکنگهای کافهنشین و کانون نویسندگان، کیهان، 14177، 15 اردیبهشت 1370، ص 22. ـ و.
[2]. منصور کوشان، نادیده گرفتن غرور ملی، گردون، 13 و 14، تیر 1370، صص 31 تا 33. ـ و.
[3]. این آقا اسم خود را به همین صورت محیالدین ـ و نه محییالدین ـ مینوشت. نمیدانم برای آنکه اسم خود را بر همهجا بنویسد چه شیوهای به کار برده بود. هرچه بود، هرجا که میرفتی چشمت به نام او میخورد با القابی شاهانه شبیه به آنچه نوشتم.
[4]. نادیده گرفتن غرور ملی، ص 33.
[5]. عباس معروفی، سمفونی مردگان، گردون، تهران، 1368. ـ و.
[6]. نادیده گرفتن غرور ملی، ص 33.
[7]. نادیده گرفتن غرور ملی، ص 33.
[8]. نادیده گرفتن غرور ملی، ص 33.
[9]. نادیده گرفتن غرور ملی، ص 33.