دعایی که «آقا مرتضی» در لحظه شهادت خواند

شماره مطلب:
1906
سه شنبه 1401/01/23 16:51
گفت و گوی مفصل با «پرویز رمضانی»؛ همراه «شهید آوینی» درباره لحظات پایانی زندگی «آقا مرتضی»

دعایی که «آقا مرتضی» در لحظه شهادت خواند

به طور حتم اشخاصی که در روزهای متمادی و به خصوص در سکانس پایانی زندگی «سید مرتضی آوینی» همراهش بودند، می‌توانند تنها مرجع مطمئن برای شرح تاریخ شفاهی انسانی باشند که بخش مهمی از مفهوم جبهه و شهادت را به ترسیم درآورد. یکی از نزدیک‌ترین افراد به شهید آوینی، مردی است که کمتر تن به گفت و گو می‌دهد و به دور از هیاهوی معمول که پیرامون افراد شناخته شده راه می‌افتد، در گوشه‌ای از این جهان با خاطرات همکار و همراه دیروزش زندگی می‌کند. «پرویز رمضانی» سال‌ها عضو گروه معروف روایت فتح بود و به عنوان صدابردار در ضبط وقایع روزهای مقاومت فعالیت می‌کرد. گفت و گو با خاطرات مردی که از لحظه به لحظه روزهای بودن در کنار آقا مرتضی خاطره دارد.

«پرویز رمضانی» سال‌ها عضو گروه معروف روایت فتح بود و به عنوان صدابردار در ضبط وقایع روزهای مقاومت فعالیت می‌کرد. گفت و گو با خاطرات مردی که از لحظه به لحظه روزهای بودن در کنار آقا مرتضی خاطره دارد و در سکانس پایانی زندگی شهید آوینی در کنارش بود، می‌تواند دارای نکات قابل ثبت و با ارزشی باشد؛ به خصوص که بخشی از این مطالب تا به حال در رسانه‌ای بازگو نشده است؛ به خصوص دعای وداعی که «شهید آوینی» در مسیر پیوستن به جهان برتر به زبان آورد. «پرویز رمضانی» در گفت و گویی مفصل با خبرنگار موسسه اندیشه شهید آوینی از روزهای پایانی حیات «سید شهیدان اهل قلم» گفت.

درباره روز شهادت «سید مرتضی آوینی» بگویید. در آن سفر پایانی چه اتفاقاتی افتاد؟

برای مرور روز شهادت آقا مرتضی، نیاز است کمی به عقب برگردیم. آن چیزی که یادم می‌آید، اولین بار سیدمرتضی آوینی در دوکوهه ماجرای ساخت مستند در فکه را مطرح کرد و گفت که از فکه یک برنامه عاشورایی می‌سازیم. ماه مبارک سال 72 شمسی تازه تمام شده بود و ما در عید فطر جمع شدیم و کار را شروع کردیم و 2 تیم از ما به عنوان عوامل فنی با بچه‌های راهیان نور به سمت دوکوهه حرکت کردیم. در دوکوهه، شهید آوینی گفت که یک تیم به تهران برگردد که آن‌ها با راهیان نور برگشتند و تیم ما شامل من، مرتضی شعبانی، اصغر بختیاری و یوسف صابری و شهید آوینی و عباس خرمی که راننده بود، به سمت فکه راه افتادیم. در فکه، بچه‌های جبهه مثل آقایان فراهانی، مقدم که با آقا مرتضی آشنا بودند را دیدیم.

آقای سعید قاسمی آن جا نبود؟

ایشان در مرحله دیگری بودند که توضیح می‌دهم. در فکه که بودیم شهید آوینی با بچه‌هایی که آن جا بودند و در زمان جنگ هم در آن جا حضور داشتند، مصاحبه گرفت که یکی از آن‌ها، قاسم دهقان بود. من آن جا صدابردار بودم و آقای شعبانی تصویربرداری می‌کرد. آقای بختیاری، دوربین دوم داشت و از موضوع و پشت صحنه فیلم می‌گرفت. صحنه‌هایی که از پشت صحنه‌ها پخش می‌شود مثل آن جایی که آقا مرتضی جلوی دوربین، علامت پیروزی نشان می‌دهد از تصاویری است که آقای بختیاری گرفته است. آقا مرتضی به آقای بختیاری خیلی علاقه داشت و در آن تصویر هم به او چیزی گفت که صدایش نیست.

در سفر اول آن سال به فکه، اتفاق و خاطره خاصی پیش آمده بود که بیان کنید؟

شهید آوینی دوست نداشت به شکل تکی از او فیلم و عکس گرفته شود. اما در آخرین روز فکه در سفر اول که 14 فروردین سال 72 بود،؛ ما با هم عکس دسته جمعی گرفتیم و از آقا مرتضی عکس تکی گرفته شد. بعد به تهران برگشتیم. کل سفر ما به دوکوهه و فکه 14 روز طول کشید که بیشتر در فکه بودیم و وقتی فیلم‌های مورد نظر گرفته شد، آقا مرتضی گفت که دیگر برگردیم. اما چیزی که خیلی جالب است و در این گفت و گو می‌توانم به آن اشاره کنم، این است که بعد از گرفتن عکس دسته جمعی، شهید آوینی اورکت‌اش را درست کرد و به آقای شعبانی که در آن لحظه دوربین دستش بود، گفت: یه عکس حجله‌ای از ما بگیر. و عکس حجله شهید آوینی همان عکسی شد که در آن جا گرفتیم! همان عکس معروفی که اورکت دارد. آن عکس هنوز چاپ نشده بود که سیدمرتضی به شهادت رسید و بعد از شهادت او، آقای شعبانی از اهواز به تهران زنگ زد و عکس را چاپ کردند.

سفر دوم به فکه چگونه و چرا اتفاق افتاد؟

وقتی در غروب 14 فروردین 1372 به سمت تهران حرکت می‌کردیم، ماشین ما خراب شد و شهید آوینی گفت بچه‌ها سفرهای بعد باید بلیت هواپیما بگیریم تا دیگر اذیت نشویم. وقتی به تهران برگشتیم فقط 3 روز استراحت کردیم تا این که آقای بختیاری با من تماس گرفت و گفت که آقا مرتضی گفته باید دوباره به فکه برگردیم. 18 فروردین در روایت فتح جمع شدیم. من آن جا به اصغر بختیاری گفتم که تازه از فکه آمدیم ولی آقای آوینی معتقد بود که فکه کارش تمام نشده است.

در آن جلسه فقط بچه‌های تیم فنی روایت فتح بودند؟

آشنایی ما با شهید یزدان‌پرست، سر سفره روایت فتح بود. یک آدم خوش‌تیپ با صورتی نورانی که برای اولین بار آن جا دیدیم. سفره‌ای پهن کردند و آقای بختیاری که روحیه خاصی دارند، به شوخی به شهید یزدان‌پرست گفت که غذای روایت فتح خرج دارد! آقای یزدان‌پرست هم خندید و ما هم خندیدیم. همه افرادی که در آن جلسه بودند یا بچه های روایت فتح بودند یا قرار بود که در فکه با آن‌ها مصاحبه شود. سعید قاسمی هم آن جا بود. بالاخره بعد از آن جلسه یک گروه عصر با 2 خودرو به سمت جنوب رفتند که سعید قاسمی و سعید یزدان‌پرست و بچه‌های اطلاعات عملیات بودند. ما 5 نفر از تیم شهید آوینی، یعنی من و آقای آوینی و بختیاری و صابری و شعبانی هم در آن شب با هواپیما به اهواز سفر کردیم.

چرا شهید آوینی علاقه داشت به فکه برگردد؟

گروه اطلاعات عملیات سال قبل یعنی سال 71 اولین تفحص را در منطقه انجام داده بودند و در آن سفر که آقای شعبانی و آقای بختیاری بودند، فیلمی گرفته شده بود که به دلیل خرابی دوربین ناقص مانده بود، برای همین شهید آوینی می‌خواست که دوباره به فکه برویم و آن فیلم را کامل کنیم. ما بار دوم با هواپیما رفتیم و وقتی شب رسیدیم در مهمانسرای استانداری شهر اهواز استراحت کردیم. صبح روز 19 فروردین با یک ماشین آهوی شکلاتی رنگ ما را از اهواز به سه راهی کرخه رساندند. آن جا با بچه‌ها قرار داشتیم. سعید قاسمی از این جا حضورش پُررنگ بود. حدود ظهر در فکه به جایی به نام بلغازه رسیدیم. تنگه بلغازه که در زمان جنگ پس از تصرف عراقی‌ها قرارگاه یکی از تیپ‌های عراقی شده بود، در عملیات فتح‌المبین از آن‌ها پس گرفته شد. ما وقتی به آن منطقه رسیدیم، بچه‌های بسیجی حضور داشتند و ما هم در آن جا مستقر شدیم. بعد از خوردن غذا، شهید آوینی گفتند که برویم و منطقه را ببینیم و غروب 19 فروردین چند مصاحبه در کانال کمیل گرفتیم و خاطرات بچه‌های گردان کمیل را ضبط کردیم.

در غروب 19 فروردین اتفاق خاصی در میان گفت و گوی رزمندگان با شهید آوینی پیش نیامد؟

در بخشی از ضبط فیلم دیدم که بچه‌ها دارند «کجائید ای شهیدان خدایی» را می‌خوانند. این جزو فیلم ما نبود و من بدون این که از آقای آوینی و شعبانی اجازه بگیرم، رکورد را زدم و این بخش را ضبط کردم. البته 30 ثانیه از آن را بیشتر ضبط نکردم. بعد به آقای آوینی گفتم که حاجی، من خواندن بچه‌ها را ضبط کردم. شهید آوینی هدفون را از من گرفت و گوش کرد. عکس این صحنه وجود دارد. یک عکس دیگر هم هست که شهید آوینی هدفون دارد و آن زمانی بود که در خرمشهر به او هدفون داده بودم که صدا را گوش کند و عکس معروفی هم از آن گرفته شد. وقتی در فکه، شهید آوینی صدای خواندن بچه‌ها را شنید، خوشش‌اش آمد و گفت، بگو که فردا آن را ضبط کنیم. بعد از اتمام کار، شب دوباره به بلغازه برگشتیم و در سنگرهای بلغازه خوابیدیم.

به شبی رسیدیم که صبح فردایش شهادت آقا مرتضی رقم می‌خورد. آن شب را ایشان چگونه گذراند؟

یک چیز جالب از آن شب برایتان بگویم. شهید آوینی با وجود این که کاملاً در زمان تولید و تدوین، مستندهای روایت فتح را دیده بود ولی عادت داشت که حتماً روایت فتح را در زمان پخش از تلویزیون هم ببیند. نمی دانم چرا؟! ما وقتی آن شب به سنگر برگشتیم، زمان پخش برنامه گذشته بود و «شهری در آسمان» از تلویزیون پخش شده بود. کمی اوقات شهید آوینی تلخ شد. من دیدم شهید آوینی در ته آن سنگر بزرگ در بلغازه نشسته و ناراحت است. بغل دستش نشستم و منتظر بودم که بلند شود تا نماز مغرب را به او اقتدا کنم. سعید قاسمی وارد سنگر شد و بلافاصله شروع به خواندن نمازش کرد. بچه های دیگر هم به او اقتدا کردند ولی من مکث کردم که شهید آوینی چه می کند. تا این که به من گفت که بلند شو و اقتدا کن. یعنی منتظر من نمان. هر چند دیگر مشغول نماز خواندن شدم ولی چون خواندن نماز به جماعت را دوست داشت، فکر می‌کنم به سعید قاسمی اقتدا کرد. بعد از نماز جماعت، شام مختصری خوردیم.

صبح روز شهادت سیدمرتضی آوینی را روایت کنید؟

صبح بلند شدیم تا نماز بخوانیم. شهید آوینی ما را بیدار نکرده بود و نمازش را خوانده بود. بعد از خواندن نماز صبح، به سمت فکه حرکت کردیم. ماشین دیگر از بچه های ارتش بود که راهنمای ما بودند. در ماشین، شهید آوینی برای ما نان و پنیر و حلوا شکری را لقمه می‌کرد و بچه ها اینجوری از دست مبارک او صبحانه خوردند.

جالب این که خود آقا مرتضی لقمه درست می‌کرد. در مسیر شهادت چه حالتی داشت؟

دیگر خنده روی لب‌هایش نبود. 2 فریم عکس وجود دارد که آخرین عکس دسته جمعی ما است و شهید آوینی را نشان می‌دهد که روحیه متفاوتی دارد. انگار حواسش جای دیگر بود و وارد فاز تازه‌ای شده بود. نمی‌دانم که چه تصوری پیدا کرده بود. نزدیک 9 صبح به محل رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. می‌خواهم کاملاً تصویری برایتان آن لحظات را شرح بدهم؛ جایی که سعید قاسمی پایش را روی سیم خاردار می‌گذارد و ما رد می‌شویم و طی کردن مسیر را شروع می‌کنیم.

آن منطقه پاکسازی نشده بود و مین‌های عمل نشده بسیاری داشت. با علم به این موضوع چه تصوری برای حرکت در آن مسیر داشتید؟

ما همه بچه‌های جنگ بودیم و شرایط را می‌دانستیم و درک کرده بودیم. می‌دانستیم که منطقه آلوده است ولی مین‌ها دیده نمی‌شد. بچه‌های اطلاعات عملیات هم به عنوان راهنما راهنمایی می‌کردند. در همه مسیر، سعید قاسمی نفر اول صف بود و اول از همه پایش را روی زمین می‌گذاشت و همیشه می‌گفت که پایتان را جای پای من بگذارید. منطقه شبیه هم بود و بچه‌ها نمی توانستند همان مکانی که سال گذشته آن فیلم را گرفته بودند را دوباره پیدا کنند. بچه‌ها گفتند که نمی‌توانیم آن مکان را پیدا کنیم و بهتر است همین جا ضبط کنیم ولی شهید آوینی اصرار داشت که حتماً به همان منطقه برویم. به آقای بختیاری می‌گوید که «اصغر، نه نیار و بریم». شهید آوینی انقدر قلم قوی و نریشن زیبایی داشت که با همان عناصر آن جا که بودیم، می‌توانست برنامه تهیه کند ولی اصرار داشت به همان منطقه برویم. آقای شعبانی چند پیشنهاد به او داد ولی شهید آوینی فقط می‌خواست به آن منطقه برود.

فیلم انفجار مین چگونه تصویری شد؟

در حال رفتن به همان منطقه بودیم که شهید آوینی به آقای شعبانی می‌گوید از پاهای بچه‌ها فیلم بگیرد. همان فیلمی که موجود است و اول پاها را می‌بینیم و بعد از انفجار، تصویر به خاموشی می‌زند. در آن صحنه شهادت آقا مرتضی، مثل همیشه سعید قاسمی در جلوی صف حرکت می‌کرد. نفر دوم، «احمد شفیعی‌ها» بود که همان است که بعد از انفجار، کمرش را می‌گیرد و دچار حادثه می‌شود. «حجت معارف» که خدا رحمتش کند، نفر سوم بود. آقای مرتضی شعبانی به عنوان تصویربردار، نفر چهارم بود و من که با یک کابل به او وصل بودم، نفر پنجم بودم و شهید آوینی نفر ششم بود و شهید یزدان‌پرست، نفر هفتم. آقای بختیاری نفر هشتم و آقای یوسف صابری، نفر نهم بودند. این دو نفر آن طرف‌تر بودند و اگر می‌آمدند بیشتر از من زخمی می‌شدند چون انفجار به سمت آن‌ها بود. این طور بگویم که آن مین انقدر قوی بود که اگر 40 نفر هم آن جا بودیم، همه را می‌انداخت ولی شهید آوینی همه را به خودش گرفت و یک پایش کاملا مجروح شد و پای دیگرش همینطور و فقط صورت مبارکش سالم مانده بود.

آن لحظه انفجار دیگر همه چیز برایتان تاریک شد؟

ما اصلاً مین را ندیدیم و زیر خاک کاملاً پنهان بود. به نظرم چون زمین رملی بود، جای پای بچه‌ها کمی بزرگ‌تر شده بود و این ردپا وقتی به شهید آوینی رسید، از اندازه اول بیشتر بود. در زمان انفجار یک گرد و غباری در منطقه پخش شد. همه آسیب دیدند. یک ترکش ریز به سمت قلب سعید قاسمی رفت. به جز شهادت آن دو بزرگوار یعنی شهید آوینی و شهید یزدان‌پرست، من و سعید قاسمی بستری شدیم. به آقای شعبانی هم آسیب رسید و کمر احمد شفیعی‌ها آسیب دید. اگر شهید آوینی پنجه پایش را روی زمین می‌گذاشت، انفجار بین ما دو تا اتفاق می‌افتاد. اما شهید آوینی پاشنه پا را روی مین گذاشته بود. انفجار جلوی پای شهید یزدان‌پرست و زیر پای خودش عمل کرد. بیشتر پاهای من آسیب دید و به زمین افتادم و چون رو به جلو بودم، شهید آوینی را ندیدم و صدایی هم از شهید آوینی درنیامد و متوجه نشدم برای او چه اتفافی افتاد. در آن لحظه احساس می‌کردم همه از من عبور می‌کنند! بعد از انفجار، شهید آوینی و شهید یزدان‌پرست با فاصله کمی کنار هم روی زمین افتادند و من با کمی فاصله از آن‌ها زخمی شدم. انگار مثل یک موجی بود و ما به جایی تپه مانند سرازیر شدیم. از پاهای من خون می‌آمد و با چفیه پاهایم را بستم. «حجت معارف» بالای سر من اشاره به شهید آوینی و شهید یزدان‌پرست کرد. همه این اتفاقات در حدود 30 ثانیه پیش آمد. من بلند شدم و نشستم و وقتی شهید آوینی را دیدم، دیگر خودم را فراموش کردم و فقط به او نگاه می‌کردم. نیم ساعت طول کشید تا ما را از آن جا ببرند و من فقط به شهید آوینی نگاه می‌کردم که دست مبارکش روی صورتش بود و هیچ صدایی از او درنمی‌آمد.

برای آقای بختیاری چه اتفاقی افتاد؟

آقای بختیاری همیشه یک دوربین دوم همراهش بود که آن روز نیاورد و دوربین عکاسی دستش بود. در زمان انفجار، آقای بختیاری بعد از این که از پای بچه‌ها فیلم گرفته شد، کمی دورتر داشت از یک پوتین، عکس می‌گرفت. خواست خدا بود و اگر آقای بختیاری دوربین دوم می‌آورد، برای او هم اتفاقی می‌افتاد.

شهید آوینی در لحظات آخر چیزی نگفت؟

صدایی نشنیدم و شهید یزدان‌پرست هم فقط یک کلمه گفت که «من رو جا به جا کنید». بچه‌های ارتش بی‌سیم زدند و هلیکوپتر خواستند. اما نشد و با ماشین به سمت بیمارستان صحرایی رفتیم. برانکارد نبود و با اورکت، برانکارد درست کردند برای انتقال 2 عزیز. شهید آوینی به صحبت آمد و گفت: «من رو نبرید». آقای «حجت معارف» گفت بلندش کنید و باید ببریم. در آن جا شهید آوینی شروع به دعا خواندن کرد که «اللَّهُمَّ لَا تَکِلْنِی إِلَى نَفْسِی طَرْفَهَ عَیْنٍ أَبَداً». در حال انتقال، مرتب این دعا را می‌خواند تا از هوش رفت. بچه‌ها وسایل را جمع کردند و من هم پشت سر شهید یزدان‌پرست و شهید آوینی، سوار ماشین شدم. 3 ساعت طول کشید تا ما را از منطقه مین به سمت بیمارستان ببرند.

شما فکر می‌کردید که شهید میشوند؟

فکر می‌کردیم زنده می‌مانند و در این فاصله تصاویر شهید آوینی را در ذهن می‌ساختیم که بعد از بهبودی با ویلچر خواهد بود! شهید آوینی بعد از حدود 25 دقیقه که ذکر می‌گفت، بیهوش شد و دیگر در بیمارستان صحرایی هم بعد از تلاش پزشکان به هوش نیامد و شهید شد. شهید یزدان‌پرست هم زودتر به شهادت رسیده بود.

درباره شهید آوینی، گفته‌های زیادی شنیده می‌شود و برخی آثار مستند هم سعی کردند به بخشی از دنیای ایشان بپردازند و به تصور خود ناگفته‌هایی از دوران گذشته را بازگو کنند. شما در سال‌های زیادی که با آقای آوینی بودید، چه تغییراتی در نگاه ایشان احساس کردید؟

برخی‌ها می‌خواهند شهید آوینی را حذف کنند و دنبال حواشی آقا مرتضی هستند. روزی یک شخص نادانی، عکسی از دوران گذشته آقا مرتضی را پیش حضرت آقا برد تا به قول خودش خراب‌اش کند و آقا، وقتی عکس را دید گفت که من به ایشان علاقه داشتم و الان محبت من به او چندین برابر شده است. این نشان می‌دهد که آقا، چگونه نسبت به زوایای زندگی افراد توجه دارد. در دوران قبل از انقلاب خیلی‌ها زندگی متفاوتی داشتند و انقلاب اسلامی بود که تفکر مردم را تغییر داد و تفکر حضرت امام پیدا کردند. آقا مرتضی با وقوع انقلاب خیلی جلوتر از دیگران به حقیقت رسید. خود شهید آوینی می‌گفت که من 2 تولد دارم. تولد اول‌ام از مادر بود و تولد دوم با جمهوری اسلامی انجام شد. انگار با انقلاب دوباره از مادر متولد شد. او قبل از انقلاب با شعر و ادبیات و موسیقی آشنا بود و جایگاه بالایی داشت. برای همین از راه رفته برای جوانان می‌گفت.

در جمع شما درباره مسائل قبل از انقلاب صحبت می‌کرد؟

علاقه ای به آن دوران نداشت. من از سال 1366 با شهید آوینی آشنا شدم و 20 فروردین سال 1372 ساعت 9:20 روز جمعه و با شهادت او از هم جدا شدیم. خدا را شکر می‌کنم که در آن مدت هیچ بی‌احترامی نسبت به او نداشتم. زمانی که با ایشان زندگی می‌کردیم، 5 وعده نماز جماعت را با ایشان می‌خواندم. این آدم گُل سرسبد تیم ما بود. کاری به افرادی ندارم که امکان دارد نسبت به ایشان موضع داشته باشند ولی من از صمیم قلب دوست‌اش دارم و الان هم برایش احترام قائل هستم و امیدوارم که در آن دنیا دست ما را بگیرد. 

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.
X