قافله عشق در سفر تاریخ
راوی: قافلۀ عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرمودهاند: كُلُّ یَوْمٍ عاشورا و كُلُّ اَرْضٍ كربلا... این سخنی است كه پشت شیطان را میلرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار میسازد.
... و تو، ای آن كه در سال شصتویكم هجری هنوز در ذخایرِ تقدیر نهفته بودهای و اكنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبۀ بشریت، پای به سیارۀ زمین نهادهای، نومید مشو، كه تو را نیز عاشورایی است و كربلایی كه تشنۀ خون توست و انتظار میكشد تا تو زنجیر خاك از پای ارادهات بگشایی و از خود و دلبستگیهایش هجرت كنی و به كهف حَصینِ لازَمان و لامَكانِ ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مكان، خود را به قافلۀ سال شصتویكم هجری برسانی و در ركاب امام عشق به شهادت رسی...
یاران! شتاب كنید، قافله در راه است. میگویند كه گناهكاران را نمیپذیرند؟ آری، گناهكاران را در این قافله راهی نیست... اما پشیمانان را میپذیرند. آدم نیز در این قافله ملازم ركاب حسین است، كه او سرسلسلۀ خیل پشیمانان است، و اگر نبود باب توبهای كه خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، آدم نیز دهشتزده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگی وا میماند.
«زهیر بن قَین بَجَلی» را كه میشناسید! مردانی از قبیلۀ «بنی فَزاره» و «بَجیله» گویند: «آنگاه كه ما همراه با زهیربن قین بجلی از مكه بیرون آمدیم... در راه ناگزیر با كاروان حسین بن علی همسفر شدیم.» آنها میگویند كه: «ما را ناگوارتر از آن كه با او در جایی هممنزل شویم، هیچ چیز نبود... چرا كه زهیر از هواداران عثمان بن عفان خلیفۀ سوم بود.»
«ما در این سو و حسین در آن سو اردو زدیم. بر سفرۀ غذا نشسته بودیم كه فرستادهای از جانب حسینعلیهالسلام آمد و سلام كرد و با زهیر گفت: اباعبدالله الحسین مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت كنم. و ما هر آنچه را كه در دست داشتیم، انداختیم و خموش نشستیم، آنچنان كه گویا پرندهای بر سر ما لانه ساخته است.»
«ابی مخنف» گوید: از «دَلْهم» دختر «عمرو» كه همسر زهیر بود، اینچنین روایت شده است: «من به زهیر گفتم: آیا فرزند رسول خداصلیالله علیه و آله تو را دعوت میكند و تو از رفتن امتناع میورزی؟ سبحانالله! بهتر نیست كه به خدمتش بروی، سخنش را بشنوی و سپس بازگردی؟ زهیر با ناخشنودی پذیرفت و رفت، اما دیری نگذشت كه با چهرهای درخشان بازگشت و فرمود تا خیمهاش را بكَنند و راحلهاش را نزدیك امام حسینعلیهالسلام برند. آنگاه مرا گفت كه تو را طلاق میگویم؛ از این پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست، چرا كه نمیخواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم كردهام كه به حسینعلیهالسلام بپیوندم و با دشمنانش نبرد كنم و جان در راهش ببازم. سپس مَهر مرا پرداخت و به یكی از عموزادههایش واگذاشت تا مرا به خانوادهام برساند... آنگاه به یارانش گفت: از شما هر كه میخواهد، مرا پیروی كند، و اگرنه، این آخرین دیدار ماست. بگذارید تا حدیثی را از سالها پیش، آنگاه كه در سرزمین «بَلَنْجَر» از بلاد خزر نبرد میكردیم برای شما نقل كنم... از سلمان فارسی، كه چون ما را از كثرت غنایمی كه به چنگ آورده بودیم خشنود دید، فرمود: اگر امروز اینچنین خشنود شدهای، آن روز كه سرور جوانان آل محمدصلیالله علیه و آله را درك كنی و در ركاب او شمشیر زنی، تا كجا خشنود خواهی شد؟ یاران! اكنون آن تقدیر محتومی كه انتظار میكشیدم مرا دریافته است و باید شما را وداع گویم.»[1]
و از آن پس، زهیر بن قین بجلی نیز به خیل عاشوراییان پیوست. «عبدالله» پسر «سلیم» و «مذری» پسر «مشمعل» كه هر دو از طایفۀ «بنی اسد» بودهاند، گفتهاند كه ما چون از مناسك حج فارغ شدیم، در این اندیشه بودیم كه هر چه سریعتر خود را به كاروان حسینعلیهالسلام برسانیم و بنگریم كه سرانجام كارش به كجا خواهد كشید. شتاب كردیم و چون در منزل «زَرود» خود را به آن حضرت رساندیم، مردی از اهالی كوفه را دیدیم كه با دیدن كاروان حسین بن علیعلیهالسلام به بیراهه زد تا با او رودررو نشود. امام كه ایستاده بود تا او را ببیند، دل از او برید و به راه افتاد. و لكن ما خود را به او رساندیم تا از اخبار كوفه جویا شویم. از قبیلهاش پرسیدیم و چون دانستیم كه او نیز از بنیاسد است سؤال كردیم: «در كوفه چه خبر بود؟» و او پاسخ داد: «من كوفه را ترك نكردم مگر آنكه دیدم كشتههای مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را كه در بازار بر زمین میكشند.»...
بازگشتیم و همپای كاروان امام آمدیم تا شامگاهی كه در منزل «ثعلبیه» فرود آمد. فرصتی شد كه به خدمت او رسیدیم و عرض كردیم: «رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبری است كه اگر بخواهی آشكارا و یا پنهانی بر تو بازگو كنیم.»
امام نگاهی به اصحاب خویش انداخت و جواب داد: «من چیزی از ایشان پنهان ندارم.»
گفتیم: «آن سوار را كه دیروز غروبْهنگام در منزل زرود از شما كناره گرفت به یاد میآورید؟... او مردی بود از قبیلۀ بنیاسد، خردمند و راستگو، كه ما را از آنچه در كوفه گذشته است خبر داد... میگفت كه هنوز از كوفه خارج نشده، دیده است جنازههای مسلم و هانی را كه در بازار بر زمین میكشیدهاند.»
امام فرمود: «اِنّا للهِ و اِنّا اِلَیْهِ راجِعونَ، رحمت خدا بر ایشان باد!» و این سخن را چند بار تكرار كرد.
گفتیم: «از همین منزل بازگردید. ما در كوفیان نمیبینیم كه به یاری شما قیام كنند و چهبسا كه شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند.»
امام نگاهی به پسران عقیل كرد و از آنان پرسید كه رأی شما در شهادت پدرتان مسلم چیست؟ آنان گفتند: «والله ما بازنگردیم مگر انتقام خون او را بازگیریم و یا همچون او به شهادت رسیم.»
امامعلیهالسلام رو به ما كرده و فرمود: «بعد از آنها خیری در حیات نیست.»... و ما دانستیم كه امام هرگز از قصد خویش باز نخواهد گشت.
كاروان عشق شب را در آن منزل بیتوته كردند. سحرگاهان به فرمودۀ امام آب بسیار برداشتند و كوچ كردند تا منزلگاه «زُباله»، كه در آنجا امام را خبر رسید كه قیس بن مسهّر نیز به شهادت رسیده است. در بعضی از مقاتل تردید كردهاند كه آیا نام این فرستادۀ امام، قیس بن مسهّر بوده است و یا «عبدالله بن یَقْطُر» (برادر رِضاعی امام)، لكن در نحوۀ شهادت این مظلوم اختلافی در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زیر افكندهاند و سرش را «عبدالملك بن عُمَیر»، قاضی كوفه از تن جدا كرده است.
راوی: اكنون هنگام آن است كه در قافلۀ امام، صف اصحاب عاشورایی از فرصتطلبان ابنالوقت و بادگرایان جدا شود، چرا كه دیگر همه میدانند كوفه در تسخیر ابن زیاد است. از كوفه نسیم مرگ می وزد، نسیمی كه بوی خون گرفته است... اما هنوز راههای بازگشت مسدود نیست و بیابان، وادی حیرتی است كه از اختیار انسان تا جبروت حق گسترده است. برای آنان كه دل به امام نسپردهاند، این وادی، عرصۀ بیفردای دهشتی طاقتفرساست. اما برای اصحاب عاشورایی امام عشق... آنها دركوی دوست منزل گرفتهاند واینچنین، از زمان و مكان و جبر و اختیار گذشتهاند... این باد نیست كه بر آنان میوزد؛ آنها هستند كه بر باد میوزند. آنها از اختیار خویش گذشتهاند تا جز آنچه او میفرماید ارادهای نكنند و چون اینچنین شد، جبروت حق از آیینۀ اختیار تو ساطع میشود. آیینه را رسم این است كه «اَنا الشّمس» بگوید، اما تو او را اذن مده تا این «اَنا» را حجاب «هو» كند.
در منزلگاه زُباله، امام حسینعلیهالسلام كاروان را گردآورد و عهد خویش را از آنان برداشت و آنان را به اختیار خویش واگذاشت كه بروند یا بمانند. آمده است كه در اینجا مردم باشتاب از كنار او پراكنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورایی ـ كه میشناسی ـ دیگر كسی با او نماند.
راوی: ای دل! تو چه میكنی؟ میمانی یا میروی؟ داد از آن اختیار كه تو را از حسین جدا كند! این چه اختیاری است كه برای روی آوردن بدان باید پشت به ارادۀ حق نهاد؟ ای دل! نیك بنگر تا قلاّدۀ دنیا را برگردنشان ببینی و سررشتۀ قلاّده را، كه در دست شیطان است. آنان میانگارند كه این راه را به اختیار خویش میروند، غافل كه شیطانْ اصحاب دنیا را با همان غرایزی كه در نفس خویش دارند میفریبد.
قافلۀ عشق از منزلگاه «شَراف» نیز گذشت. اوّلِ روز را كه آزار گرما كمتر است، همچنان رفتند. نزدیك ظهر، امام شنید كه یكی از یارانش تكبیر میگوید. فرمود: «الله اكبر، اما تو برای چه تكبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانی به چشمم رسیده است.»... اما آنچه او دیده بود، نخلستان نبود؛ «حُرّ بن یزید ریاحی» بود همراه با هزار سوار كه میآمد تا راه بر كاروان ببندد. چیزی نگذشت كه گردن اسبان نمودار شد. نیزههایشان گویی شاخ زنبورهای سرخ، و پرچمهایشان گویی بال سیاه غُراب بود.
راوی: از این سوی، آنك، سپاه فاجعه نزدیك میشود... اما از دیگر سوی، این سیارۀ سرگردان حُرّ است كه در مدار كهكشانیاش با شمس وجود حسین اقتران مییابد و لاجرم، جاذبه عشقْ او را به مدار یار میكشاند.
امام كاروان خویش را به جانب كوه «ذوحُسُم» كشاند تا از راه آنان كناره گیرد و چون به دامنۀ كوه ذوحُسُم رسیدند و خیمهها را برافراشتند، حرّ بن یزید نیز با هزار سوار از راه رسید، سراپا پوشیده در سلاح، تا آنجا كه جز چشمانش دیده نمیشد. امام پرسید: «كیستی؟» و حُرّ پاسخ گفت: «حُربن یزید.» امام دیگرباره پرسید: «با مایی یا بر ما؟» و حُرّ پاسخ گفت: «بَلْ عَلَیْكُم.»[2]
آنگاه امام چون آثار تشنگی را در آنان دید، بنیهاشم را فرمود كه سیرابشان كنند؛ خود و اسبانشان را. «علی بن طعان محاربی» گوید: «من آخرین نفر از لشكر حرّ بودم كه از راه رسیدم، هنگامی كه راویه[3]ها بسته بودند و امام بر در خیمه نشسته بود. مرا گفت: راویه را بخوابان. چون من مراد او را در نیافتم بار دیگر فرمود: شتر را بخوابان. شتر را خوابانیدم، اما از شدّت عطش نتوانستم كه آب بیاشامم. امام فرمود: دَرِ مشك را برگردان. و چون من باز كلام او را درنیافتم، خود برخاست و لب مشك را برگرداند و مرا سیراب کرد...»[4]
راوی: این حسین است، سرسلسلۀ تشنگان، كه دشمن راسیراب می كند... اما هنوز، گاه آن نرسیده است كه غزل تشنهكامیِ كربلاییان را بسراییم...
حُرّ بن یزید نشان داده است كه دروغگو نیست. او در جواب امام كه خورجین آكنده از نامههای مردم كوفه را در برابر او ریخته بود، میگوید: «ما از زمرۀ آنان نیستیم كه این نامهها را نوشتهاند!»[5]
حُرّ را در همۀ روایات مربوط به واقعۀ كربلا با صفاتی چون صداقت، شجاعت، ادب و حفظ حرمت اهلبیت و مخصوصاً فاطمۀ زهراعلیها السلام ستودهاند... و اصلاً وقایع كربلا خود شاهدی است بر آنكه چراغ فطرتِ آزادگی و حقجویی هنوز در باطن حُرّ، محجوب تیرگی گناه نگشته است و به خاموشی نگراییده. اما هنوز جای این پرسش باقی است كه انسانی اینچنین را با دستگاه حكومتی ارباب جور چه كار؟ چگونه میتوان به منصبی كه حُرّ در دارالامارۀ كوفه داشت راه یافت و باز آنچنان ماند كه حُرّ مانده بود؟ «آزادگی» كه با پذیرش ولایت ظالمان در یك جا جمع نمیشود!
روای: راستی را كه تحلیل وقایع تاریخ سخت دشوار است. سرّ دشواری كار، در پیچیدگیهای روح آدمی است. وقتی كه مه در عمق درهها فرو مینشیند، اگرچه تاریكی كامل نیست، اما آفتابْ پنهان است و چشم انسان جز پیش پای خویش را نمیبیند. اگر نباشد اینكه آفریدگار، ما را در كشاكش ابتلائات میآزماید، عاداتمان را متبدّل میسازد و شیاطین پنهان در زوایای تاریكِ درون را در پیشگاه عقل رسوا میدارد، چه بسا كه در این غفلتِ پنهان همۀ عمر را سر میكردیم و حتی لحظهای به خود نمیآمدیم.
آنچه حُر را در دستگاه بنیامیه نگه داشته، غفلت است... غفلتی پنهان. شاید تعبیر «غفلت در غفلت» بهتر باشد، چرا كه تنها راه خروج از این چاهِ غفلت آن است كه انسان نسبت به غفلت خویش تذكر پیدا كند.
هر انسانی را لیلهالقدری هست كه در آن ناگزیر از انتخاب میشود و حُرّ را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد... «عمر بن سعد» را نیز... من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب یا لَیْتَنی كُنْتُ مَعَكُمْ[6] هنوز گشوده است، چرا آن بابِ دیگر باز نباشد كه: لَعَن اللهُ اُمَّهً سَمِعَتْ بِذلِكَ فَرَضِیَتْ بِه؟[7]
حُرّ گفت: «من از آنان كه برای شما نامه نوشتهاند نیستم. ما مأموریم كه از شما جدا نشویم مگر آنكه شما را به كوفه نزد عبیدالله بن زیاد برده باشیم.» امام فرمود: «مرگ از این آرزو به تو نزدیكتر است.» و یاران را گفت تا برخیزند و زین بر اسبها نهند و زنان و كودكان را در محملها بنشانند و راه مراجعت پیش گیرند.[8]
این سخن در بسیاری از تواریخ آمده است، اما بهراستی آیا امام قصد مراجعت داشتهاند؟ هرچه هست، در اینكه لشكریان حُرّ تاختهاند و بر سر راه او صف بستهاند، تردید نیست.
امام میفرماید: « ثَكَلَتْكَ اُمُّكَ! ما تُریدُ مِنّی؟ ـ مادرت در عزای تو بگرید، از من چه میخواهی؟»
آنچه حُرّ بن یزید در جواب امام گفته، سخنی است جاودانه كه او را استحقاق توبه بخشیده است. روزنهای از نور است كه به سینۀ حُرّ گشوده میشود و سفرۀ ضیافتی است كه عشق را به نهانخانۀ دل او میهمان میكند. حُرّ گفت: «هان والله! اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان میآورد، در هر حال، دهان به پاسخی سزاوار میگشودم. كائِناً ما كان: هر چه بادا باد... اما والله مرا حقی نیست كه نام مادر تو را جز به نیكوترین وجه بر زبان بیاورم.»[9]
جملۀ ارباب مقاتل و مورخین حُرّ بن یزید را بر این سخن ستودهاند و حق نیز همین است. سخن، ثمرۀ گلبوتۀ دل است و حُرّ را ببین كه از دهانش یاس و یاسمن میریزد. این سخنْ ریحانی از ریاحین بهشت است كه از گلبوتۀ ادب حُرّ برآمده.
... آنگاه حُرّ چون دید كه امام بر قصد خویش سخت پای میفشارد و نزدیك است كه كار به مجادله بینجامد، از امام خواست كه راهی را میان كوفه و مدینه در پیش گیرد تا او از ابنزیاد كسب تكلیف كند؛ راهی كه نه به كوفه منتهی شود و نه به مدینه بازگردد.
در بعضی از تواریخ هست كه حُرّ بن یزید در ادامۀ این سخن افزوده است: «همانا این نكته را نیز هشدار میدهم كه اگر دست به شمشیر برید و جنگ را آغاز كنید، بیتردید كشته خواهید شد.» و امام در پاسخ او فرموده است: «آیا مرا از مرگ میترسانید؟ و مگر بیش از كشتنِ من نیز كاری از شما ساخته است؟ شأن من، شأن آن كس نیست كه از مرگ میترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احیای حق، سبك و راحت است! مرگ در راه عزت، نیست مگر حیات جاوید و حیات با ذلت، نیست مگر موتی كه نشانی از زندگانی ندارد. آیا مرا از مرگ میترسانی؟ هیهات، تیرت به خطا رفت و ظنّی كه دربارۀ من داشتی به یأس رسید. من آن كسی نیستم كه ازمرگ بترسم. نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالیتر از آن كه از ترس مرگ زیر بار ظلم بروم. و مگر بیش از كشتن من نیز كاری از شما ساخته است؟ مرحبا بر كشته شدن در راه خدا، اگرچه شما بر هدْم مَجْد من و محو عزت و شرفم قادر نیستید و اینچنین، مرا از كشته شدن ابایی نیست.»[10]
قافلۀ عشق آمد، تا هنگام نماز صبح به «بیضه» رسید كه منزلگاهی است میان «عُذیب الهِجانات» و «واقصه»؛ حُرّ بن یزید نیز با سپاهش... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت میگزارند! اگر او را در نماز به مقتدایی پذیرفتهاند، پس دیگر چه داعیهای بر جای میماند؟
راوی: اگر كسی بینگارد كه جدایی دین از سیاست تفكری است خاصِ این عصر، در اشتباه است. بیاید و ببیند كه اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجهالوداع، همان انگار باطل حاكم است. حكام جوْر را در همۀ طول تاریخ چارهای نیست جز آنكه داعیهدار این اندیشه باشند، اگرنه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حكومت میپذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نكتۀ ظریف دیگری نیز هست؛ ظاهرِ دین، منفكِ از حقیقت آن، هرگز ابا ندارد كه با كفر و شرك نیز جمع شود و اصلاً وقتی كه دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت.
امام حسینعلیهالسلام بعد از ادای فریضۀ صبح بار دیگر فرصتی یافت تا با سپاهیان حُرّ به سخن بایستد: «ایّها النّاس! همانا رسول خدا فرموده است: كسی كه دیدار كند سلطان جائری را كه حرامالله را حلال كرده است، عهد او را شكسته و در میان بندگانش، مخالف با سنت رسولالله، با ظلم و جنایت حكم میراند و بر او با فعل و قول قیام نكند، حق است بر خدا كه او را در همان دوزخی كه مدخل آن سلطان جائر است وارد كند. زنهار كه اینان نیز به اطاعت شیطان گراییدهاند و از اطاعت رحمان روی برتافتهاند، زمین را به فساد كشیدهاند و حدود را معطل نهادهاند و خراج مسلمین را تاراج كردهاند، حرامالله را حلال داشتهاند وحلال او را حرام. و اكنون من از هر كس دیگری شایستهترم. ای كوفیان! اگر هنوز هم بر آن بیعتی كه با من بستهاید استوارید و راه رشد خویش را باز یافتهاید، پس این منم، حسین بن علی فرزند فاطمه، دُخت رسولالله، جان من و جان شما، اهل من و اهل شما؛ و منم بر شما اسوهای حسنه كه باید از آن تبعیت كنید، واگرنه، اگر پیمان خویش را بریدهاید و بیعت مرا از گردنتان بازگرفتهاید، این از شما عجيب نیست، چرا كه شما با پدر و برادر عموزادهام مسلم نیز اینچنین كردید. فریب خورده است آنكه به شما اعتماد كند، كه در حَظّ خویش از سعادت به خطا رفتهاید و نصیب خویش را ضایع كردهاید. آن كه پیمان بریده است باید پذیرای عاقبت آن نیز باشد كه به او بازخواهد گشت و امیدوارم كه به زودی خداوند مرا از شما بینیاز كند...»[11]
كاروان حسینعلیهالسلام همچنان به راه خویش میرود تا منزلگاه «قصر بنیمقاتل»... آنجاست كه یك بار دیگر شب را فرود آمدهاند تا در ساعات آخر شب باز مشكها را پُرآب كنند و رحل بردارند.
«عُقبه بن سمعان»[12] گوید: هنوز از قصر بنیمقاتل چندان فاصله نگرفته بودیم كه آوای استرجاع امام در گوش شب پیچید: اِنّا للهِ و اِنّا اِلَیْهِ راجِعونَ و الْحمدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ... و چند بار تكرار شد. كلام «استرجاع» نشانۀ آن است كه قائل را امری عظیم پیش آمده است. مگر امام را چه پیش آمده بود؟
حضرت علیاكبر خود را شتابان به موكب امام رساند تا علت این امر را دریابد. امام فرمود: «هماكنون خوابْ لمحهای مرا در ربود و سواری بر من ظاهر شد كه میگفت: این قوم میروند و مرگ نیز با آنان همراهی میكند. دانستم این خبر مرگ ماست كه میدهند.» علیاكبر پرسید: «خدا بد نیاورد، مگر ما بر حق نیستیم؟» و امام فرمود: «آری، والله كه ما جز به راه حق نمیرویم.» علیاكبر گفت: «اگر اینچنین است، چه باك از مردن در راه حق؟» و آنهمه این سخن در جان امام شیرین نشست كه فرمود: «خداوند تو را از فرزندی جزایی عطا كند كه هیچ فرزندی را از جانب پدر عطا نكرده باشد.»
چون كاروان عشق در كشاكش آن بیراههای كه به سوی كوفه میپیمودند به نینوا رسید، سواری را دیدند كه از افق كوفه میآید... بر اسبی اصیل، با كمانی بر شانه. او «مالك بن نسر كِنْدی» بود كه از كوفه میآمد. و چون نزدیك شد، حُرّ و یارانش را سلام گفت و امام را اعتنایی نكرد. نامهای از ابنزیاد برای حُرّ آورده بود كه: «اما بعد، هر جا كه این نامه به تو رسید كار را بر حسین سخت و تنگ كن و مگذار فرود آید جز در زمینی بیآب و علف... و بدان كه این فرستادۀ من مأمور است كه از تو جدا نشود و همواره نگران باشد تا این امر را به انجام برسانی.»
«یزید بن زیاد بن مهاجر كِنْدی» كه یكی از اصحاب عاشورایی امام بود و خود را پیش از حُرّ به كاروان عشق رسانده بود، به فرستادۀ ابنزیاد گفت: «ثَكَلَتْك اُمُّكَ... مادرت بر تو بگرید، به چه كار آمدهای؟» جواب داد: «به كاری كه اطاعت از پیشوایم باشد و عمل بر پیمان بیعتی كه با او بستهام.» یزید بن مهاجر كِنْدی گفت: «عصیان آفریدگارت كردهای و اطاعت از امامت، اما در طریق هلاكت خویش ننگ و جهنم خریدهای كه امام پلید تو مصداق این كلام الهی است كه وَ جَعَلْناهُمْ اَئِمَّهً یَدْعونَ اِلَی النّارِ.[13] او تو را به سوی آتش میبرد.»[14]
آنجا سرزمین خشك و بیآب و علفی بود در نزدیكی نینوا، اما كربلا هم نبود؛ اگرچه كربلا را نیز «عشق» كربلا كرد. حُرّ بن یزید از امام خواست كه در همانجا فرود آیند. امام گفت: «ما را بگذار كه در یكی از قریههای نزدیك فرود آییم، نینوا، غاضریه و یا شفیّه.» حُرّ كه هنوز «حُرّ» نگشته بود، گفت: «نه، نمیتوانم؛ این مرد را به مراقبت من گماشتهاند.» زهیر بن قین گفت: «ای فرزند رسولالله، جنگ با اینان سهلتر از جنگ با كسانی است كه از این پس به مقابلۀ ما میآیند.» و حسین فرمود: «من نیستم آن كه جنگ را آغاز كند.»[15]
راوی: قافلۀ عشق به سرمنزل جاودان خویش نزدیك میشود... و این عاقبت كار عشق است. موكب امام به هر سوی كه میرفت، به سوی دیگرش سوق میدادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصتویكم هجری به كربلا رسید.
پی نوشتها:
[1]. نگاه کنید به ابیمخنف لوط بن یحیی ازدی غامدی، مقتل الحسین ابی مخنف. حجتالله جودکی، مؤسسه فرهنگی انتشاراتی تبیان، تهران، 1377، صص 51ـ50.
[2]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 354.
[3]. به معنای چهارپایی که با آن آب بکشند.
[4]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 354ـ353.
[5]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 357.
[6]. عبارتی از زیارت وارث.
[7]. عبارتی از زیارت وارث.
[8]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 357.
[9]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 359ـ357.
[10]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 360ـ359.
[11]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 361ـ360.
[12]. او غلام «رباب» همسر امام حسینعلیه السلام، است که در واقعۀ کربلا زنده ماند.
[13]. قصص/ 41.
[14]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 373ـ372.
[15]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 373.