پرویز رمضانی: آقا مرتضی دنبال گمنامی بود/ ماجرای عکس حجله‌ای شهید آوینی

شماره مطلب:
3355
شنبه 1402/01/19 13:39

پرویز رمضانی: آقا مرتضی دنبال گمنامی بود/ ماجرای عکس حجله‌ای شهید آوینی

با «پرویز رمضانی» از دوستان و یاران «سید مرتضی آوینی» درباره گذشته‌هایی گفتیم که یاران روایت فتح، راویان مقاومت و ایثار بودند و «شهید آوینی»، فرمانده‌ای خط شکن در حوزه فرهنگ و جهاد بود.

«پرویز رمضانی» به عنوان صدابردار آثار روایت فتح سال‌ها در کنار شهید آوینی بود و همچنان پس از گذشت سی سال از شهادت «سید شهیدان اهل قلم»، با یاد و نگاهش همراه است، چندان که قاب عکس‌ مشترک با شهید آوینی را به عنوان تصویری از دوران شیرین گذشته در نگاهش به یادگار دارد. وقتی از سیدمرتضی آوینی یاد می‌کند، سرشار از توصیف انسانی خالص است و شمع شهادتی که خاموشی ندارد. با او از گذشته‌هایی گفتیم که یاران روایت فتح، راویان مقاومت و ایثار بودند و «شهید آوینی»، فرمانده‌ای خط شکن در حوزه فرهنگ و جهاد بود.

 

 از آن سال‌ها بگویید که در اوج جوانی با انسانی به نام «سیدمرتضی آوینی» آشنا شدید. پیشتر چه دیدگاهی از این نام داشتید و بعدها آن تصور چه رنگی پیدا کرد؟

اواخر سال 1365 اعلامیه‌ای صادر شد که بچه‌های بسیجی می‌توانستند برای آموزش سینما ثبت‌نام کنند. شروع کلاس‌ها از فروردین سال 66 بود که من اولین بار آقای آوینی را در آن کلاس‌ها دیدم. تا آن زمان هیچ شناختی از ایشان نداشتم. البته برنامه‌های روایت فتح را از تلویزیون می‌دیدیم ولی چون هیچ اسم و تصویری از آقای آوینی در آن نبود، فقط با صدای آن شخص همراه می‌شدیم. در آن کلاس‌ها، آقای مصطفی دالایی؛ دوربین، آقای مسعود صمدی؛ صدا، آقای خلیل‌پور؛ عکاسی و آقای آوینی؛ کادربندی و زیبایی‌شناسی را تدریس می‌کردند. حدود 6 ماه کلاس‌های تئوری ادامه داشت و بعد هم دوره تجربی بود و نظر آقای آوینی این بود که بچه‌های جدید بتوانند کنار رزمندگان در عملیات باشند. دو بخش مجزا بود که یک گروه از کارهای جهادی فیلمبرداری می‌کردند و گروه دیگر هم از مناطق عملیاتی تصویر می‌گرفتند. من به عنوان دستیار فیلمبرداری آقای غلامحسین پیرهادی کار را شروع کردم. مهم‌ترین کار دستیار هم تعویض کاست‌های فیلم بود. جایگاه آقای آوینی برای حدود 6 گروهی که فعالیت می‌کردند، همانند مرشد بود. به تدریج شناخت من از آقای آوینی بیشتر شد. اگر ماموریت نبودیم، هفته‌ای یک بار برای ما کلاس می‌گذاشت. ظهر که می‌شد، بچه‌ها سوار ماشین‌اش می‌شدند و برای خواندن نماز به مسجد بلال می‌رفتیم. بچه ها تقریباً همسن بودند و آقای آوینی بزرگ ما بود و احترام خاصی برایش قائل بودیم.

این نوع مواجهه احترام‌آمیز به دلیل جایگاه مدیریتی ایشان بود یا رفتارهای خاصی از آوینی می‌دیدید که مجذوب‌تان کرده بود؟

 ما جذب شخصیت آقای آوینی شده بودیم. مرشد بودن یک شخص فقط به سن او برنمی‌گردد و عواملی مثل اخلاق خوب و توان علمی، بیان مناسب و شکل رفتار مدیریتی آوینی برجسته بود. البته آوینی مدیریت بخش کارگردانی را به عهده داشت و کارهای پشتیبانی روایت فتح بر عهده آقای همایونفر و بچه‌های دیگر بود. چیزی که در مورد سیدمرتضی آوینی باید بگویم این است که خداوند تمام صفت‌های خوب‌اش را به او داده بود. چهره نورانی، زیبا و دوست داشتنی در کنار شخصیت علمی و رفتاری از آوینی انسان کاملی ساخته بود. اغراق نمی‌کنم که تا زمان شهادت این نوع نگاهی که من نسبت به آوینی می‌گویم، در نزد اکثر بچه‌ها بود و او را در جایگاه مرشد خود می‌دیدند. 

به چه دلیل بچه‌های روایت فتح از گروه جهاد تلویزیون کوچ کردند و موسسه‌ای مجزا تشکیل شد؟ شهید آوینی در چه مقطعی با مدیران وقت تلویزیون دچار اختلاف دیدگاه شد؟

ما تا سال 69 در کنار آقای آوینی در تلویزیون بودیم و بعد از دورانی که جنگ تمام شده بود، فعالیت ما به مدت 2 سال دچار وقفه شد. دلیل تعطیلی برنامه‌سازی درباره جنگ را نمی‌دانم و در آن مقطع فکر نمی‌کنم اختلافی بوده باشد. تشکیل دوباره روایت فتح به دستور حضرت آقا در سال 71 بود. بعدها اختلاف تلویزیون با آقای آوینی درباره پخش مستند «خنجر و شقایق» بود که آقای نادر طالب‌زاده کارگردانش بود و شهید آوینی هم کمکش کرده بود. من از جزئیات مساله‌ای که با تلویزیون پیش آمد، خبر ندارم.

از آن سال‌ها چه خاطراتی با شهید آوینی با شما مانده است؟

من بیشتر از بچه‌های دیگر نسبت به شهید آوینی حجب و حیا به خرج می‌دادم و معمولاً کمتر وارد اتاق کار ایشان می‌شدم. البته اتاق خاصی نبود و جای کوچکی بود که فیلم‌ها را تدوین می‌کرد. آقای آوینی درباره کار صدا و تصویر مواردی به ما گوشزد کرده بود. آغاز صدابرداری من مربوط به ماموریتی بود که دریایی بود و صدابردار کار دریا‌ زده شده بود و من همزمان دستیار فیلمبردار و صدابردار شدم و از آن به بعد دیگر صدابردار گروه بودم. تا این که بعد از بمباران حلبچه با گروه به آن منطقه رفتیم. آن جا دوربین ما دچار مشکل شد و فیلمبردار به من گفت که کار صدا را انجام دهم و هر کجا تصویر دچار مشکل شد، صدای رزمنده‌ها را بگذارم. شرایط طوری شد که من در کادر دوربین قرار گرفتم. ما که تهران آمدیم و فیلم از لابراتوار برگشت و به دست آقای آوینی رسید، ایشان من را صدا زد و از من پرسید که چرا در کادر دوربین قرار گرفتم. آوینی آن کار را کاملاً کنار گذاشت. من هم به دلیل همان حجب و حیا نتوانستم از خودم دفاع کنم و بگویم چه شرایطی آن جا پیش آمد. برای همه ما اثبات شده بود که این آدم توانایی علمی و هنری بالایی دارد و آثار شهید آوینی تائید این مساله است. شخصیت ایشان هم که واقعا برجسته بود. یک خاطره دیگر هم مربوط به زمانی است که در مسجد جامع خرمشهر برای ساخت «شهری در آسمان» کار می‌کردیم. در فاصله‌ای که نشسته بودیم، آقای آوینی انگشترش را درآورد تا برود و تجدید وضو کند. یکی از بچه‌ها انگشترش را در دستش گذاشت. وقتی آوینی برگشت، او با لحن شوخی می‌گفت که انگشتر را پس نمی‌دهد ولی آوینی از او پس گرفت اما آن جا گفت که بعد از من این انگشتر برای اصغر بختیاری است. این ماجرا زمستان سال 71 اتفاق افتاد و چند ماه بعد آوینی به شهادت رسید و آن انگشتر الان دست آقای بختیاری است.

از آوینی در طی این سال‌ها چه درس‌های اخلاقی گرفتید؟

 بعضی چیزها قابل بیان نیستند ولی همین قدر از این آدم بگویم که بالای 70 قسمت برنامه ساخت و در هیچ کدام نامش را نیاورد. یعنی دنبال گمنامی بود. و نمی‌خواست خودنمایی کند. کارهای روایت فتح تیتراژ نداشت و این نشان می‌داد که این آدم چقدر بی‌ریا بود. ما هم از او یاد گرفتیم و دنبال این نبودیم اسم خود را بیاوریم. چون کار ما کاملاً جهادی و دلی بود. سال 71 که گروه دوباره تشکیل شده بود، تعدادمان کمتر بود. آقای آوینی ما را به چند ماموریت فرستاد اما کار مورد دلخواه او درنیامد و خودشان هم همراه ما با کاروانی به اسم راهیان نور به منطقه رفتیم. بعداً به خرمشهر رفتیم و دو هفته آن جا بودیم تا مستند «شهری در آسمان» را کار کنیم و صدای رزمندگانی که در روزهای مقاومت خرمشهر بودند را ضبط کردیم.

شهید آوینی برای ساخت مستندها، فیلمنامه و طرح مشخصی داشت؟

فرق آوینی با دیگران این بود که اول نریشن را می‌نوشت و براساس آن می‌دانست که باید چه بگیرد. حتی گاهی قبل از تصویربرداری، نریشن‌ها را برای ما می‌خواند. تصاویر براساس نوشته‌هایش گرفته می‌شد و در نهایت هم در اتاق تدوین به شکلی که مدنظرش بود، درمی‌آورد. البته وقتی با رزمندگان صحبت می‌شد، ملاک کار گفتار آن‌ها بود و آوینی به افراد مصاحبه‌شونده پیشنهادی برای گفتن مطالب نمی‌داد و آن گفته‌ها کاملاً واقعی بود. یادم می‌آید شخصی به نام عنایت بود که وقتی دوربین روشن می‌شد، نمی‌توانست حرف بزند. آقای آوینی بدون این که او متوجه دوربین شود، با ما هماهنگ کرد که صحبت‌های آن شخص را ضبط کنیم. به ما و به خصوص به آقای مرتضی شعبانی که تصویربردار بود، اعتماد داشت.

روز 20 فروردین شما در کنار شهید آوینی بودید که آن انفجار رخ داد. از آن روزهای منتهی به شهادت آقا مرتضی بگویید.

ما در سفر اول 14 روز در فکه کار کرده بودیم. در آخرین روز عکس دسته‌جمعی گرفتیم. آقای آوینی هیچ وقت نمی‌گذاشت از او عکس تکی بگیریم اما در آن جا اورکت‌اش را مرتب کرد و به آقای شعبانی گفت که یک عکس حجله‌ای از او بگیرد و آن عکس حجله‌اش شد. عکس هنوز چاپ نشده بود که ایشان به شهادت رسید. وقتی در حال بازگشت از فکه به تهران بودیم، ماشین ما خراب شد و بیشتر از یک روز در راه بودیم. آقای آوینی آن جا گفت که سفر بعد حتماً با هواپیما برویم تا وقت‌مان گرفته نشود. ما روز عید فطر دوباره در روایت فتح جمع شدیم. دو تا ماشین از افرادی که قرار بود با آن‌ها مصاحبه شود، به سمت اهواز حرکت کردند و ما 18 فروردین حدود 10 شب با هواپیما به اهواز رفتیم. آن شب در استانداری اهواز ماندیم و صبح 19 فروردین یک ماشین ما را از اهواز به اندیمشک منتقل کرد و قبل از ظهر در سه راهی کرخه با جاده اندیمشک که ماشین‌های دیگر از تهران رسیده بودند، همدیگر را دیدیم. ما همگی سوار چند ماشین شدیم و به سمت فکه حرکت کردیم. بعداز ظهر به مکانی رسیدیم به نام برقازه و آن جا مهمان بچه‌های گروه تفحص شدیم. بعد هم تصمیم گرفته شد که برویم و منطقه عملیاتی را ببینیم.

یعنی مرتضی آوینی روز قبل از شهادت از محل قتل‌گاه خود دیدن کرد؟

همان اطراف رفتیم ولی وارد قتل‌گاه نشدیم و در همان محدوده وارد کانال گردان کمیل شدیم و بچه‌ها چند خاطره را ضبط کردند. بچه‌های رزمنده که از کانال بیرون آمدند، شروع کردند به خواندن «کجائید ای شهیدان خدایی». بچه‌های اطلاعات عملیات زمان والفجر مقدماتی بودند. آقای سعید قاسمی هم در آن جا بود. وقتی شروع به خواندن کردند، من که دیدم آخر نوار جای خالی دارد، خواندن آن‌ها را بدون این که از فیلمبردار سوال کنم، ضبط کردم. به آقای آوینی گفتم که من آن بخش را ضبط کردم. گفت: بگذار گوش کنم. بعد که هدفون را گذاشت و گوش کرد به من گفت که یادت باشد فردا بگوییم که مفصل آن را بخوانند. غروب پنج‌شنبه‌ها، روایت فتح از تلویزیون پخش می‌شد و آقای آوینی علاقمند بود که برنامه را از تلویزیون ببیند. اشتیاق زیادی داشت که مانند مردم مخاطب برنامه باشد اما وقتی رسیدیم برنامه تمام شده بود. ما در ماموریت‌های خود عادت داشتیم که نماز جماعت را به امامت ایشان بخوانیم. اما آن شب او ته سنگر نشسته بود. آقای سعید قاسمی وارد سنگر شد و جلوی سنگر اقامه نماز کرد. بقیه بچه‌ها هم به او اقتدا کردند ولی من در کنار آقای آوینی منتظرش نشسته بودم که به من گفت بلند شوم و به آقای قاسمی اقتدا کنم که این کار را کردم. بعد از نماز جماعت، شام مختصری خوردیم و خوابیدیم. صبح 20 فروردین که شد، آقای آوینی برای اولین بار ما را برای نماز جماعت بیدار نکرد و نماز صبح را خود به تنهایی خواند. فرصت چندانی برای خوردن صبحانه نبود و سوار ماشین شدیم. در ماشین نان و پنیر و حلوا شکری داشتیم. دیگر جا نبود که راننده‌ها را ببریم و اصغر بختیاری پشت فرمان بود. آوینی هم جلو نشسته بود که ساندویچ‌های کوچکی درست کرد و به بچه ها داد و آن روز به این شکل صبحانه خوردیم. به منطقه که رسیدیم، در جایی که الان حسینیه شده است، دو تا مصاحبه با آقای سعید قاسمی و حجت معارف‌وند گرفتیم که ایشان بعداً شهید شد. اما آن جا هم اصلاً شهید آوینی حواسش به کار نبود و در خودش بود. از سیم خاردار رد شدیم. راهنما جلو افتاد. آن منطقه شبیه هم بود و شک کردیم که از کدام سمت برویم و تصمیم گرفتیم دو گروه شویم. آقای آوینی اصرار داشت تا به قتل‌گاه برسیم. در گروه ما سعید قاسمی، نفر اول بود. احمد شفیعی‌ها، نفر دوم. حجت معارف‌وند، نفر سوم. مرتضی شعبانی به عنوان فیلمبردار، نفر چهارم. من به عنوان صدابردار، نفر پنجم. شهید آوینی پشت سر من بود. سعید یزدان‌پرست نفر هفتم بود. اصغر بختیاری، نفر هشتم و یوسف صابری نفر نهم بود. گروه دیگر بچه‌های عملیاتی بودند که با قاسم دهقان سمت دیگر رفتند. دو دقیقه مانده به انفجار به یک شیب بلند رسیدیم که مثل موج دریا بالا و پایین داشت. در آن جا آقای آوینی به شعبانی گفت از پای بچه‌ها فیلم بگیرد.

فاصله شما با شهید آوینی در لحظه شهادت چقدر بود و لحظه انفجار چه اتفاقی افتاد؟

کمتر از یک قدم با شهید آوینی فاصله داشتم. من و شهید یزدان‌پرست، نزدیک‌ترین افراد به او در لحظه انفجار بودیم. از آن جمع فقط یزدان‌پرست بود که مهمان بود، یعنی نه جزو گروه فنی بود و نه جزو مصاحبه‌شوندگان و به دعوت سعید قاسمی آن جا آمده بود. من هدفون در گوشم بود و در لحظه انفجار اگر شهید آوینی پنجه پایش را روی مین می‌گذاشت، انفجار بین من و او اتفاق می‌افتاد. ولی پاشنه پایش روی مین رفت و پای خودش و جلوی شهید یزدان‌پرست بیشترین حجم انفجار را داشت. من با انفجار پرت شدم به سمت جلو و با فاصله‌ای نسبت به آن‌ها روی زمین افتادم. فکر کردم که من روی مین رفتم. ولی ترکش خورده بودم و موج انفجار من را پرت کرده بود و زخمی شده بودم. البته کم و بیش همه زخمی شده بودند. سعید قاسمی هم قلبش آسیب دید و با من بستری شده بود. وقتی آن جا روی زمین بودم، حجت معارف‌وند به من گفت که به پشت سرم نگاه کنم. وقتی برگشتم دیدم شهید آوینی خونین است. هیچ حرفی هم نزده بود که من بشنوم زخمی شده است. وقتی آوینی را در آن وضعیت دیدم، دیگر خودم را فراموش کردم. یزدان‌پرست گفت که من را جابجا کنید. همه در تلاش بودند تا برانکاردی درست کنند و مجروحان را از آن جا دور کنند و من به آوینی نگاه می‌کردم که پاهایش به شدت مجروح شده بود.

فکر می‌کردید آوینی در آن جا به شهادت برسد؟

اصلاً دوست نداشتیم او از پیش ما برود. تصور می‌کردم که در آینده روی ویلچر او را می‌بینم. ما از بچه‌های جنگ بودیم و دیده بودیم که بعضی با دو پای قطع شده زنده مانده‌اند. نمی‌خواستیم بپذیریم که آن دو نفر شهید می‌شوند. اما قسمت آن‌ها شهادت بود. وقتی برانکارد درست شد، اول یزدان‌پرست را گذاشتند و آوینی می‌گفت که من را نبرید. در حالی که دعا می‌خواند، گفت که دست به من نزنید! نمی‌دانم چرا اصرار داشت که او را بیرون نبریم. حتماً در همان جا می‌خواست شهید شود. ولی بچه‌ها او را روی برانکارد گذاشتند و بعد از مدتی بیهوش شد. سوار ماشین شدیم تا به بیمارستان صحرایی برسیم که نزدیک 3 ساعت طول کشید، چون مسیر سختی بود. به بیمارستان که رسیدیم مشخص شد که یزدان‌پرست به شهادت رسیده ولی به آقای آوینی شوک دادند تا شاید برگردد اما ایشان از دنیا رفته بود. ما غیر از گریه کار دیگری نمی‌کردیم و من چنان حالی داشتم که وقتی ترکش بزرگی را از پاشنه پایم درآوردند، اصلاً متوجه نشدم.

در طی این سال‌ها برای کدام وجه شهید آوینی دلتنگ می‌شوید؟

من بعد از هر نماز بعد از رسول خدا (ص) و ائمه اطهار (ع) و امام راحل و شهدا به آقای آوینی سلام می‌دهم و همیشه او را یاد می‌کنم. چون شخصیت بزرگواری بود. عکس او همیشه جلوی دید من است و نظاره‌ام می‌کند. آن زمان چند بار به ما گفته بود که من دستیار دوم خدا هستم. یک بار از او پرسیدم دستیار یک کیست؟ خندید و گفت: آقا امام زمان (عج). او این شکلی به کار نگاه می‌کرد و کارش خدایی بود. همچنین می‌گفت من سخنگوی بچه بسیجی‌ها هستم و در آخر هم با شهدای بسیجی محشور شد و لیاقتش همین بود. مساله دیگری که برایم قابل ارزش است، ساده زیستی آوینی بود. یک خانه شریکی با پدرش در خیابان شریعتی داشت که من بعد از شهادتش به آن جا رفتم. کسی که از سال 58 تا 72 کار کرده بود و به چنان جایگاهی رسید، فقط یک خانه شریکی و یک پیکان مدل پایین داشت و کل زندگی مادی‌اش این بود.

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.
X