کدام عرفان؟
برای عرفان حقیقی که اولیای حق هستند، و اصحاب هدایتیافتۀ آنان، بسیار غریب است که در این روزگار لفظ «عرفان» و صفت «عرفانی»، نهتنها بدون تناسب با معانی حقیقی آنها استعمال میشوند، که اصلاً اطلاق این الفاظ اصطلاحاً بر اموری است که صراحتاً با کفر و بیدینی و الحاد ملازماند. بهراستی در میان این جماعت کسی نیست که حتی معنای عرفان را در فرهنگ لغات دیده باشد؟... و یا آنکه این جماعت از شدت عرفان(!) به معانی بلندی دست یافتهاند که عقل عُرفای حقیقی بدان نمیرسد؟ اگر وضع اوّلیۀ لفظ عرفان برای دلالت بر معنای معرفت حق است، پس چه رخ داده که این لفظ در روزگار ما با هر کفر و شرک و الحادی جمع میشود جز معرفت حق؟... و این غفلت آنهمه فراگیر است که اصلاً اگر کسی در نشریات رایج ژورنالیستی و مجامع هنری لفظ عرفان را با معنای حقیقی آن به کار برَد، باید یقهاش را گرفت و پرسید: «مگر تو از پشت کدام کوه آمدهای که نمیدانی دیگر سالهای سال است کسی لفظ عرفان را با این معنی به کار نمیبرد؟»
بهراستی این کدام عرفان است که خروش سازهای سنتی را بدان نسبت میدهند؟ این کدام عرفان است که فقط با خرامیدنی کبکوار و غمزههای بصری(!) و کرشمههای روشنفکرمآبانه و مختصری ریای خالصانه(!) میتوان به آن دست یافت، هرچند آدم شب را تا سحر، نه در محراب عبادت، که پای بساط دود و دم و پیالههای پیدرپی بگذراند و کپۀ مرگ را هنگامی بگذارد که خروسها سبّوحٌ قدّوس میگویند و بعد هم تا لنگ ظهر مثل دیو خرناسه بکشد و... چه میگویم؟ این کدام عرفان است که نهتنها با کفر و شرک و الحاد جمع میشود که اصلاً با اعتقاد به خداوند و معاد باطل میگردد؟
این روزگار اصلاً روزگار وارونگی انسانهاست و به مقتضای این وارونگی، نه عجب اگر کلمات هم وارونه شوند و اصطلاحاً بر مفاهیمی دلالت کنند که متضاد و متناقض با معانی حقیقی آنهاست! لفظ عرفان را هم مثل بسیاری دیگر از الفاظ ـ علم، آزادی، عقل، سیاست و... ـ از معنا تهی کردند و در پوستۀ ظاهری آن هر آنچه خواستند ریختند و کسی هم نتوانست دم بر آورد... و چیزی نگذشت که دیدیم دجال[1] به لباس حق درآمد و سامری[2] خود را در پسِ نقاب موسی پنهان داشت و عرفان با جنون و فساد و فتنۀ شیطانی جمع شد. و البته دامن کبریای حق از این گَردها مبرا بود و عرفای حقیقی در تنهایی و تاریکیِ حجرهها معارج سلوک را با قدم صدق پیمودند و بار دیگر روح خدا از شمس وجود یک عارف راستین تجلی یافت و بساط فرعون را در هم پیچید و نقاب از چهرۀ سامری باز گرفت و... انعکاس اشعۀ نورش در آینۀ فطرتهای پاک، آسمان دنیا را ستارهباران کرد و در مصاف با شیطان، جبهههای جهاد فیسبیلالله، مَجلای تلألو انسانهایی شد که آبروی عرفان را باز خریدند و شأن حقیقیاش را بدان باز گرداندند. عرفای دروغین به سوراخهای دودآکندۀ خویش خزیدند و میدان را به اهلش واگذاشتند و دیگر در طول هشت سال جنگ سخنی از آنان و دروغبافیها و شعبدهپردازیهایشان در میان نیامد.
... اما چه شد که هنوز خون قربانی بر مسلخ قطعنامۀ 598 نخشکیده، بار دیگر خروش عارفانۀ نی عرفان هندی(!) به صدا درآمد و مارهای هفترنگ سر از هفت سوراخِ سبدهای ده ساله درآوردند و خمیازهکشان صحنههای تئاتر و شعر و ادبیات ژورنالیستی را از رقصهای عارفانه انباشتند؟ چه شد که هنوز بسیجیهای عارف از جبهههای عشق باز نگشته و جام زهر از گلوی نازنین آن زینالعرفا پایین نرفته، بار دیگر لفظ عرفان به همان معنای فراموششدۀ خویش بازگشت و یک بار دیگر درِ باغ عرفان دروغین به روی عقدههای تلانبارشده باز شد و...؟
کسانی که بار هشت سال جنگ و ده سال انقلاب را بر گُردۀ صبر و قناعت و تقوا و عشق و عرفان خویش کشیده بودند، لاجرم دلآزرده به نخلستانهای غربت حق پناه آوردند و راز دلهای خویش را در چاههای تنهایی زمزمه کردند و ملائک نیز با آنان همصدا شدند؛ ملائکی که از شرمِ سر بریده سَید العرفا و الشهدا هزار و سیصد و پنجاه سال است سر در گریبان نهفتهاند. و چرا اینچنین نشود وقتی غربزدگی همچون وساوس شیطان، با خون در رگهای ما جاری است؟
تسویل و تزویر از اصول خصایصی است که شیطان و شیطانزدگان با آن مشخص میشوند. پس عجیب نیست اگر عرفان که، بنا بر تعریف، ساحت مقدسی است که جز اهل دین را نمیپذیرد، در این روزگار عرصهای شود که هر کس و ناکس خود را بدان منتسب دارد و «عرفانی»، صفتی که هر خزعبلی را بدان متصف دارند.
رنه گنون در کتاب «سیطرۀ کمیت و علائم آخر زمان» میگوید:
شاید بتوان گفت که «وارونگی»... مرتبۀ آخر سیر تکامل انحراف است، به عبارت دیگر، انحرافِ تام دستآخر «وارونگی» را با خود میآورد؛ در وضع کنونی امور هرچند نمیتوان گفت که «وارونگی» به آخرین حد رسیده است[3]، لکن از هماکنون در همۀ اموری که «تزویر»[4] یا «تقلید مضحک»[5] به شمار میرود... علائمی از آن کاملاً نمایان است... کلمۀ «شیطانی» در حقیقت دقیقاً به همۀ اموری که شامل انکار و وارونهساختن نظم است اطلاق میشود و این بدون کمترین تردید درست آن چیزی است که ما آثار آن را در پیرامون خود مشاهده میکنیم. آیا عالم جدید در مجموع، انکار مطلق هر حقیقت سنتی نیست؟ در عین حال، این روح انکار نیز به یک اعتبار و به حکم ضرورت روحی دروغین است؛ این روح همهگونه نقاب حتی نامأنوسترین آن را به چهره میزند تا آنچنانکه هست شناخته نشود و حتی خود را عکس آنچه هست بنمایاند و درست در این حالت است که «تزویر» پیش میآید؛ در اینجا یادآوری اینکه میگویند «شیطان بوزینه یا مقلد مضحک خداست» و «به شکل فرشتۀ روشنایی درمیآید» کاملاً بجاست. اصولاً مثل این است که بگوییم که شیطان به شیوۀ خاص خود تقلید میکند، یعنی هر چیز، حتی آن چیزی را که مایل است با آن به مقابله برخیزد طوری دگرگون و قلب میکند که بتواند آن را به خدمت اهداف خود در آورد...[6]
با این ترتیب، شیطان در برابر تمامی اموری که به ساحت قدس باز میگردد و با روحانیت و عرفان سر و کار دارد، معادلی دروغین میسازد و آن را در پسِ نقاب تزویر و تقلید پنهان میدارد. پس در برابر نظام حقیقی عالم دنیای وارونهای نیز پدید میآید که با نظام حق «تناظر معکوس» دارد و بر این اساس باید توقع داشت که در برابر همۀ مظاهر حق، مظاهری شیطانی نیز به صورت وارونه و معکوس وجود داشته باشد: ساحران در برابر انبیا، سامری در برابر موسی (ع)، دجال در برابر حضرت حجت (ع)، اسلام آمریکایی در برابر اسلام ناب محمدی (ص) و بالأخره روحانیت و عرفانِ معکوس در برابر روحانیت و عرفان حقیقی.
عرفان حقیقی با وصول به حق و فنای در او تحقق مییابد و عارف حقیقی با فنا کردن خود در خدا به بیخودی میرسد و «اناالحق» بیان این بیخودی است، که البته اهل ولایت مأذون به افشای آن نیستند. عرفان دروغین با تقرب به شیطان حاصل میآید و اهل آن خود را یکسره به فتنه و سحر شیطان میسپارند و به نوعی بیخودی یا روحانیت قلابی دست مییابند که در حقیقت جز اثبات نفس و استغراق و استهلاک در پایینترین مراتب نفس، که نفس اماره باشد، هیچ نیست. عارف حقیقی واله و شیدای حق است و عارف دروغین مفتون شیطان؛ عارف حقیقی مست میِ اَلَست است و عارف دروغین مست میِ پلشت آب انگور. هر دو، عقل از کف نهاده و بیاختیار هستند، اما اولی ارادهاش را در ارادت حق فانی کرده است و عقلش را داده تا به جنون عشق رسد، و آن دیگری طوق ارادت شیطان بر گردن گرفته؛ او نیز به دیوانگی رسیده است، اما دیوانگیاش نه جنون عشق که جنزدگی است.
آنچه که این جنزدگان به نام عرفان میخوانند، هیچ نیست جز سختترین مراتب اغوای شیطان و سفری نفسانی تا آسمانِ دروغین وارونهای که از انعکاس آمالِ موهوم در سرابِ سحر و فتنۀ شیطان معنا گرفته است. اینان مصداق اتَمّ این آیات هستند که در آخر سورۀ «شعرا» آمده است:
آیا خبرتان کنم که شیاطین بر که فرود میآیند؟ بر هر دروغپرداز گناهکار. (شیاطین) گوش به انبای غیب میسپارند، اما بیشتر دروغ میبافند. و از شعرا جز اغواشدگان تبعیت نمیکنند. آیا نمینگری که چگونه در هر برهوتی سرگرداناند و میگویند آنچه را که بدان عمل نمیکنند؟[7]
اگر آیندهای در کار باشد و مشیت الهی نیز با آنچه ما میخواهیم همراه شود، این مبحث ـ عارفنمایی و عرفان دروغین ـ از اساسیترین مباحثی است که باید با فرصت بیشتر، و نه اینچنین شتابزده، مورد تحقیق قرار گیرد. مراد از تقریر شتابزدۀ آنچه خواندید بیشتر آن بود که تا هنوز رایحۀ عرفان حقیقی شهدای راه حق از جایجای شهرها و کوچه و خیابانهای این دیار به مشام میرسد، این پرسش دردآمیخته را به گوشها برسانیم که هنوز یاد آن کربلای پُربلا از خاطرهها نرفته و خون سرخ آن ذبح عظیم بر مقتل فنای فیالله نخشکیده، در برابر همۀ آن سرباختگانی که سرخویش را بهای معراج دادهاند و خون خود را، تا همسفر سیدالعرفا، حسین بن علی (ع) باشند، در پیش چشم همۀ آن بسیجیانی که ملازم معراج عرفانی عشاق تا سدرهالمنتهی بودهاند و رموز عشق را از سرچشمۀ حقیقی آن آموختهاند... آیا انصاف است که باز اجازه دهیم تا اولیای شیطان با شیطنت، ساحت مقدس عارف و عرفان را به لوث این خزعبلات دروغین و رجس آن فتنهگریها و نفسپرستیها بیالایند؟
بهراستی اگر هشت سال تجربۀ دشوار جنگ است که پاکان را از آلودگان تمیز بخشیده و راه عرفان حقیقی را که راه سیدالشهداست، بر جهانیان روشن داشته، پس این کدام عرفان است که در این بازار جلوهفروشیها و شهرتطلبیها و نفسپرستیها از آن سخن میرود؟
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیهروی شود هر که در او غش باشد
پی نوشتها:
[1]. دجال به معنی بسیار دروغگو و فریبکار، شخص کذابی است که در آخرالزمان ظهور میکند و مردمان را میفریبد. ـ و.
[2]. سامری (اهل سامرا یا سبطیه در فلسطین)، ساحری از قوم بنیاسرائیل که در غیاب حضرت موسی (ع) گوسالۀ زرینی ساخت و مردم را به پرستش آن فراخواند. نام وی را موسی بن طلف ذکر کردهاند. ـ و.
[3]. گنون این کتاب را در سال 1946 نوشته است. اکنون باید گفت که وارونگی به آخرین حد رسیده است.
[4]. Contre facon
[5]. Parodie
[6]. رنه گنون، سیطرۀ کمیت و علائم آخر زمان، علیمحمد کاردان، مرکز نشر دانشگاهی، تهران، 1361، صص 229 و 230. ـ و.
[7]. شعرا/ 221 تا 226.