تحلیل آسان
درست صد و بیست و پنج سال پیش[2]، یعنی در سال یک هزار و دویست و هشتاد و هفت هجری قمری، مستشارالدوله[3]، یکی از اشرافزادگان فرنگزدۀ ایرانی، در پاریس رسالهای نوشت با عنوان «یک کلمه» که از نقل حتی بعضی از جملات آن میتوان واقعیتی را کشف کرد که بعد از یک صد و بیست و پنج سال و وقوع انقلابی دینی در ایران و برپایی نظامی بیسابقه با عنوان جمهوریاسلامی، که اسلامیت آن اصالتاً در اصل ولایت فقیه معنا پیدا میکند، هنوز هم غربباوران و فرنگزدگان این مرز و بوم آن را درنیافتهاند. بگذارید نخست جملاتی را از آقای مستشارالدوله نقل کنم و بعد باقی قضایا را. او مینویسد:
چندی اوقات را به تحقیق اصول قوانین فرانسه صرف کردم و دیدم آن کودها[4] در نزد اهالی فرانسه کتاب شرعی محسوب میشود...[5]
بگذارید صراحتاً بگویم که بنده، به تحقیق، ایمان دارم که غربباوران این مرز و بوم نهتنها هنوز هم قدمی فراتر از آقای مستشارالدوله برنداشتهاند، بلکه بعد از یک صد و بیست و پنج سال، واقعیتِ این تقابلی را که مشارٌالیه بین «اصول قوانین فرانسه» و «کتاب شرع» تشخیص داده بود نیز نفهمیدهاند و هنوز مثل پطر کبیر[6] تصور میکنند با تراشیدن اجباری ریشهای مسلمانان میتوان «دروازۀ تمدن بزرگ غرب» را بر جامعه گشود.
چه باید کرد؟ بهراستی ما فرزندان انقلاب اسلامی و طلیعهداران تمدن دینی فردای جهان با این جماعت پطرهای نهچندان کبیر که اصلاً مبانی تفکر ولایی ما را نمیفهمند و همه چیز را مثل کامپیوترهای لاشعور فقط همانطور میشنوند که برایشان برنامهریزی شده است، چه کنیم؟ میگوییم «درد دین»، میگویند «دموکراسی»؛ میگوییم «ولایت»، میگویند «واپسگرایی»؛ میگوییم «فقاهت»، میگویند «مدیران و کارشناسان و فراغتآفرینان» ... و میگوییم:
آخر آقایان محترم! این ما هستیم که زیر عَلَم آن سید بزرگ، روحالله موسوی، قیام کردهایم که عمامهای سیاه داشت و عبا و قبا و لباده میپوشید و جز در یک مدت کوتاه، هنگام تبعید در ترکیه، لباس پیامبر را از تن بیرون نیاورد... و نعلین میپوشید و از هر ده کلمهای که میگفت، هر ده کلمهاش دربارۀ دین بود و احکام دین و ولایت و فقاهت و تقوا و تزکیه... و حتی برای یک بار هم نشد که دین را به صورتی متجددانه تحلیل و تفسیر کند و هر آنچه را که میخواست به ما بیاموزد با رجوع به امثال و حِکَمی بیان میکرد که از احادیث و روایات و تفسیر قرآن و زندگی انبیا و قیام امام حسین (ع) گرفته بود و حتی برای یک بار «آزادی» را جز در تلازم با استقلال و جمهوری اسلامی معنا نکرد و از استقلال همواره معنای عدم تعبد غیر خدا را مراد میکرد ـ که در تفسیر لاالهالاالله وجود دارد ـ و از جمهوری اسلامی نیز حکومتی ولایی را در نظر داشت که قانون اساسی آن نه از قوانین فرانسه که از قرآن و سنت گرفته شده و نهادهای آن، بلا استثنا، چون اقماری که بر گرد شمس ولایت فقیه نظام یافتهاند، زمینه را فقط و فقط برای حکومت شرع فراهم میآورند و شرع را نیز درست همانطور معنا میکرد که فقهای سلف کرده بودند و علی الرسم القدیم باز هم حوزههای علمیه را به فقه جواهری دعوت میکرد... و قس علی هذا.
... اما باز هم این جماعت همان حرفهای خودشان را بلغور میکنند و میخواهند با همان توضیحات سفیهانهای که مستشارالدولهها و آخوندزاده[7]ها و تقیزاده[8]ها دربارۀ تمدن غرب و دستاوردهای آن ـ که دموکراسی است و آزادی مطلقِ نهادیشده ـ بیان میکردند، ما را متوجه ضرورت لیبرالیسم بگردانند و حتی گاه تا آنجا پیش میروند که بخواهند از آن سید علمدار نیز چهرهای ترسیم کنند که بیشتر به آرزوهای خودشان شبیه است تا واقعیت. بهراستی ما با این تقیزادههای جدید که، خدا را شکر، ظاهر و باطنشان یکی است و کراوات بر گردنشان همان معنایی را دارد که باید داشته باشد و تفسیرهایشان دربارۀ کلاه پهلوی و کت و شلوار و پاپیون و پوشِت از زمان رضا قلدر تا به حال تغییری نکرده است چه کنیم؟ کسی به ما بگوید که چگونه حرفهایمان را به این جماعت حالی کنیم.
میگویند پطر کبیر وقتی که در هلند تحصیل میکرد، در جواب به این دغدغۀ همیشگی خویش که چرا ملت روسیه مثل هلندیها به ترقی و پیشرفت نرسیدهاند، ناگهان در طی یک مکاشفۀ کاملاً علیمانه دریافت که هر چه هست در این نکته مستتر است که مردم هلند هر روز صبح ریشهایشان را با تیغ میتراشند... و بعد چون به روسیه بازگشت نهضتی عظیم علیه ریش به راه انداخت و دستور داد که همۀ ریشوهای خائن را دستگیر کنند و ریشهایشان را در ملأ عام بتراشند تا مملکت پیشرفت کند و همچون هلند به ترقیات عالیه دست یابد. و عجیب است که بعد از نزدیک به یک قرن، هنوز که هنوز است، تفسیرهای غربباوران و فرنگزدگان این مرز و بوم از حد پطر کبیر فراتر نرفته است و اینان حتی برای یک لحظه به این پرسش دچار نیامدهاند که چرا وضع ایران در میان تمام کشورهای این سوی جهان کاملاً استثنایی است و چرا نسخههایی که پزشکان میسیونر در سراسر کشورهای این سوی جهان برای ملتها پیچیدهاند، ملت ایران را شفا نداده است... و چرا رابطۀ روشنفکران در این مرز و بوم با مردم، عقیم و منقطع است... و چرا در تمام طول این یکصد سال و یا بیشتر، هر بار که شورش و قیام و انقلابی بر پا شده است، مردم به شیوهای عمل کردهاند که هرگز نتایج معمول تاریخ معاصر را در پی نداشته است.
و شگفتا! در جواب به این سؤال آخری، یکی از این جماعت که علیالقاعده باید جهاندیدهتر از سایرین باشد، با غیظ و نفرت و اخم و تَخم به این نتیجه میرسد که «این ملت حافظۀ تاریخی ندارند»، و جماعتی دیگر که خود را «نسل سوم» میخوانند و حداقل یک نسل از آن دیگری جوانتر هستند، باز هم به نتیجهای مشابه او دست مییابند که:
این مردم در تمام طول تاریخ این یکصدساله اشتباه کردهاند و به همین دلیل هیچ یک از قیامها و انقلابهایی که در این مملکت روی داده به نتیجۀ مطلوب دست نیافته است.[9]
و جماعتی دیگر از این آقایان و خانمهای محترم نتیجه میگیرند که:
انقلاب بیست و دوم بهمن فقط در صورتی به اهداف خویش دست خواهد یافت که واپسگرایی روحانیون مهار شود و ضوابط تمدن مردمگرا (دموکراتیک) برقرار گردد و آزادی مطلق، تضمینی نهادی پیدا کند.[10]
... و این جماعت آخر را باید انصافاً بیشتر شبیه به میرزا ملکم خان[11] دانست، تا پطر کبیر و مستشارالدوله و تقیزاده... یعنی کمی باهوشتر و زیرکتر، که لااقل وقتی میخواهند ما ملت عقبماندۀ دیندارِ واپسگرا را به صراط مستقیمِ اومانیسم هدایت کنند، نه مثل پطر کبیر به فکر تراشیدن اجباری ریشهایمان میافتند و نه مثل کسروی[12]، قرآن و مفاتیح و نهجالبلاغه را آتش میزنند و نه مثل رضا شاه سعی میکنند که به تن مردم بهزور کلاه پهلوی و لباس اروپایی بپوشانند و تکیهها و حسینیهها را تعطیل کنند و چادر از سر زنانمان برگیرند ـ که البته ته دلهایشان برای این دو کار غنج میرود، منتها به روی مبارک خودشان نمیآورند ـ و نه... بلکه میکوشند ما را شیرفهم کنند که «اسلام یعنی آدمیت (اومانیسم) و شرع یعنی قوانین مأخوذ از فرنگیها»، چرا که دست کم دریافتهاند در این کشور که خیلیها دلشان میخواست کشور گل و بلبل و مینیاتور باشد، هر که با ولایت و عزاداری محرم و حجاب زنان و روحانیون در بیفتد، بدون شک بر میافتد. و خوب! حالا که چنین است و این ملت ناآگاه در آستانۀ قرن بیستویکم و در عین استفاده از محصولات و مظاهر تمدن جدید، طوری به دین چسبیده است که انگار الان سال هشتم هجرت است، باید اینها را به وسیلۀ معیارها و ارزشهای خودشان فریفت، نه با تحلیلهایی که از همان آغاز بر اعتبارات عقلی و منطقی تمدن جدید بنا شده است. ولی با این حال، همانطور که میرزا ملکمخان هم بالأخره بند را آب داد، این جماعت نیز پیش از آنکه بتوانند دام را بگسترانند لو میروند، چرا که اصلاً با مبانی فکری و اعتقادی و سوابق تاریخی این مردم آشنا نیستند و تا دهان باز میکنند باطن خود را بروز میدهند... و نه عجب! که حتی فردی چون هانری کربن[13] نیز، با آنهمه پژوهشهای مفصل و دامنهدار در فرهنگ شیعه، باز هم آنجا که به اُسّالاساس معتقدات ما، یعنی ولایت و مهدویت، میرسد در میمانَد و حتی در پیش پای طلبههای جوانی که هنوز سیوطی[14] را هم تمام نکردهاند و برای تبلیغ به روستاها میروند لُنگ میاندازد.
چارهای نیست! اینجا همان «پل معروف» است که در امثال کهن ما آمده است و آنهمه دقیق که حتی یک نفر نیز نمیتواند خود را جا بزند و بگذرد. و اما این جماعت تصور میکنند که رابطۀ مردم با دین و ولایت و فقاهت مثل ریش است که با یک تیغ «ناسِت» یا یک ریشتراش فیلیپس هم میتوان آن را تراشید و از خود نمیپرسند که بهراستی چه شد که درست در زمانی که غرب ایران را جزیرۀ ثبات میپنداشت، ملتی که هم عاقبتِ وقایع دوران مشروطیت را دیده بودند و هم واقعۀ پانزده خرداد را، باز هم در تبعیت از یک روحانی که اصلاً از پا گذاشتن بشر روی سطح کرۀ ماه شگفتزده نشده بود و به شریعت تکنولوژی ایمان نیاورده بود، به خیابانها ریختند، از هفده شهریورها گذشتند تا انقلاب را به ثمر رساندند و بعد هم، همه با هم به جمهوری اسلامی رأی دادند که حکومتی ناشناخته، تجربهنشده و بدون هیچ سابقۀ تاریخی در جهان معاصر بود. بهراستی چه شد؟ و چرا این واقعه در ایران اتفاق افتاد نه در ترکیه و روسیه و عراق و حجاز و مصر و سوریه و نه حتی در پاکستان؟ چرا این انقلاب نه در اهداف و نه در شیوۀ عمل رجوع به انقلاب فرانسه نداشت؟ و چرا دستاوردهای سیاسی آن، خلاف همۀ انقلابهای دیگری که در جهان معاصر روی داده است، نهادهای شناختهشدۀ دموکراتیک و یا حکومتهای تجربهشدهای که مبنایی اومانیستی دارند نبود؟ چرا رهبر این انقلاب مردم را به شیوۀ انبیای کهن راه میبُرد و چرا با آنان از اصولی سخن میگفت که بنیادهایی هزار و چهارصد ساله داشت؟
در مقالهای که یکی از این جماعت در مجلۀ «آدینه» ـ شمارۀ 59 ـ نوشته است، تحلیلی بسیار شگفتآور از تاریخ معاصر ایران ارائه شده ـ به قصد مصادره به مطلوب وزیر ارشاد و اغتنام فرصت در گیر و دار مباحثات فرهنگی اخیر در میان جناحهای مسلمان و معتقد به نظام اسلامی ـ که میتواند پرده از عمق وجود این جماعت بردارد؛ و البته چیزی خلاف قاعده در اینجا رخ نداده است، که غربباوران این مرز و بوم، از همان دوران مستشارالدوله تاکنون، آدمهایی سطحی، بدون تحقیق و غافل از فرهنگ، تاریخ و مردم خویش بودهاند. اینها بیشترین دشمنی را با ناصرالدین شاه میورزند، اما اگر درست دقت کنی واکنش خودشان در برابر غرب، از این وجه که گفتم، بسیار ابلهانهتر از اوست. و اگر سفرۀ دلشان را برایت بگشایند، میبینی که اما رضا قلدر را از ته دل دوست میدارند و بسیار تأسف میخورند که چرا او نتوانست همپای کمال آتاتورک[15] از عهدۀ وظیفۀ تاریخی خویش برآید!
نویسندۀ مقالۀ مزبور در طول این تحلیل تلاش کرده است که از موضعی ضاهراً طرفدار انقلاب اسلامی و نگران دستاوردهای آن، پیروزی کامل انقلاب را موکول به «برقراری نهادهای دموکراتیک و تأمین آزادی برای همه» بگرداند و برای وصول به این نتیجه، از همان آغاز، بنیان بحث را به گونهای اختیار کرده که تو گویی غایت انقلاب از همان آغاز چیزی جز «برقراری ضوابط مردمگرا و تأمین آزادی مطلق از طریق نهادهای حکومتی» نبوده و آنچه حصول این نتایج را به تعویق انداخته، تحمیل یک جنگ هشتساله است که اکنون فیصله یافته... و خوب! حالا:
... اهل تفکر و قلم حق دارند حوالهای را که انقلاب به دست آنها داده ـ و در سالهای جنگ بابت دریافت آن اصراری نکردند ـ اینک وصول کنند...[16]
و لابد ما هم که سخت درگیر جنگ و جانبازی بودیم باید نسبت به این آقایان و خانمهای محترم شکرگزار باشیم که بر ما منت نهادند و حوالۀ خود را وصول نکردند(!) و اگر نه، ما بهراستی چه میکردیم؟ و راستش اگر ما هم بخواهیم به شیوۀ همین نویسنده «فضای خالی میان سطور»[17] را بخوانیم، باید بگوییم: این آقایان از ترس خودشان بود که در زمان جنگ، طلب وصول حوالۀ آزادی را نکردند، چرا که امکان داشت وقتی رزمآوران اسلام خود را با دو دشمن روبهرو ببینند، در همان حال، محضاً لله یک آرپی جی جانانه هم به سمت مجلۀ «آدینه» شلیک کنند و آنوقت «خر بیار و باقلا بار کُن!»
نویسندۀ مزبور حکومتها را به دو نوعِ «حکومت آسان» و «حکومت مستقر» تقسیم میکند، با این پیام مطلوب که «حکومت آسان حکومتی بیآینده است» و این نتیجۀ اخلاقی که اگر سردمداران حکومت فعلی میخواهند قدرت را نگاه دارند، باید گوش به نصایح نویسندۀ مقالۀ کذایی بسپارند. با صرف نظر از مندرجات مقالۀ مذکور که دربارۀ آن به حد کفایت سخن خواهیم گفت، ساختار محوریِ مقاله آنهمه بدوی و شعارزده و سطحی است که آدم در میمانَد که واقعاً نگارنده مخاطبان خویش را همین مقدار هالو میپندارند و یا این شیوه را همچون نقابی برای مقاصد دیگر اختیار کرده است. طرح کلی مقاله از لحاظ ساختار چیزی شبیه به ترساندن بچهها از لولوست که در این تمثیل، بچهها سردمداران حکومت، یعنی روحانیون و تکنوکراتهای مذهبی هستند و «لولو» هم «از دست دادن قدرت» است، و علیالظاهر مقصد نگارنده از این لولوپراکنی(!) آن است که بعضی از مسئولین فرهنگی کشور از ترس لولو به بغل شخص ایشان پناه بیاورند که پناهگاه بسیار مطمئنی است؛ به همین سادگی! بسیار شگفتآور است که نویسندۀ مقاله با همین شیوه «بچه گولزنک» میخواهد از آب گلآلودهای که بهزعم او با درگیریهای دو جناح مصدر حکومت ایجاد شده ماهی بگیرد و علیالخصوص وزیر ارشاد را به نفع خودشان، یعنی لیبرالها مصادره کند و با عرض معذرت از ساحت مقدس وزیر ارشاد، ایشان را به اصطلاح «شیر کند» و به جان آن طرفیها که بهزعم ایشان طرفدارن حکومت آسان هستند، بیندازد.
می نویسد:
در خالیِ بین سطور نامۀ وزیر ارشاد نکتهای وجود داشت. گفته میشد: ما استدلال داریم، حق با ماست. از هیچ سخن مخالف با خود نمیهراسیم. واپسگرا نیستیم و در نهایت آزادی را برای همه میخواهیم. این پیام اصلی است.[18]
... و حالا اگر خدا به ما هم قدرت خواندن فضای خالی بین سطور مقالات را عنایت میکرد، لابد ما هم میتوانستیم ترفند بسیار پیچیدۀ نگارنده را کشف کنیم و حتی حدس بزنیم که ایشان در مقالات آیندۀ خویش هم چه چیزها خواهند نوشت.
برسیم به اصل مطلب: تحلیل نگارندۀ مقاله از تاریخ معاصر جهان سوم، به دلیل آنکه پیشاپیش پیام مشخصی بر آن تحمیل شده، صورتی یافته است که خواننده از همان آغاز میتواند پایان کار را حدس بزند. فرض اولیۀ ایشان در این تحلیل آن است که «همۀ تحولاتی که در تاریخ معاصر ایران پدید آمده ـ جز انقلاب بهمن 57 ـ به دلیل ناآگاهی مردم به نتیجۀ مطلوب که نهادیشدن آزادی باشد نرسیده است.» درست به این پاراگراف از مقاله توجه کنید:
در فرصتهای دور کمبود آگاهیهای عمومی مانع از آن شد که آزادی نهادی و پاگیر شود. امسال درست صد سال از نخستین باری که این فرصت ایجاد شد میگذرد. در آن زمان میرزا رضا کرمانی، ناصرالدین شاه، آخرین مجسمۀ استبداد سنتی را به خاک انداخت. فرصتی بود تا ملت به پا خیزند، اما ناآگاهی عمومی چندان بود که اتابک با تکاندادن دستهای مرده و یخکردۀ شاه مانع پخش اطلاعات شد و مجال یافت تا سر فرصت نظام استبدادی را محکم کند. در مشروطیت، تحول و حرکت طبیعی بود ولی طلب «عدالتخانه و مشروطیت» را پشت در اطاق کنسول انگلیسی، منشی سفارت در دهان حاج محمدتقی بنکدار (سفارتی) و حاج امینالضرب گذاشت، پس محمدعلی شاه توانست با کمک قدرت خارجی آن را محو کند. استبداد صغیر را اگر واقعبین باشیم مقاومت ستارخان و باقرخان و آگاهی عمومی پایان نداد، دست دیگری در کار بود. با این همه فرصت کسب آزادی به وجود آمد اما به دلیل نبود آگاهی در ملت از بین رفت. چنان شد که کودتای سوم اسفند (1299) حرکت افسران ملی و ناسیونالیست جلوه کرد و بعدها به دیکتاتوری انجامید. بعد از سقوط رضا شاه بود که در روند بیخبری و بیاطلاعی ملت از آزادی تغییری رخ داد. در آن زمان یک سالی بود که ایرانیان صاحب رادیو شده بودند و از طریق گیرندههای رادیویی با خشخش بسیار صدای رادیو آلمان و انگلیس را میشنیدند، بههمین جهت آزادی به دست آمده را به هر شکل نگه داشتند و از دل آن صاحب احزاب و نهادهای آزادی شدند و دوازده سال وقت گرفت تا سرانجام ایدن و چرچیل، آیزنهاور را از آن برحذر داشتند که شیر خفته بیدار شود و این آگاهی به سراسر منطقه سرایت کند...[19]
بهراستی چگونه میتوان همۀ تحولاتی را که در این یک قرن و نیم از تاریخ ایران روی داده است در تحلیلی اینچنین گنجاند؟ از یک سو، بهزعم نویسنده، معیار آگاهی یا ناآگاهی مردم در طول این سالها میزان آزادیخواهی و درک آنها از آزادی بوده است و از سوی دیگر، نگارنده هدف همۀ حرکات و تحولات مردمی را در این سالها کسب آزادی قلمداد میکند، و بعد هم میزان توفیق یا عدم آن را باز در همینجا میجوید: «رسیدن به آزادی و نهادی شدن آن.»
این کدام آزادی است؟ همان آزادی است که در کنار استقلال و جمهوری اسلامی معنا پیدا میکند و یا آن آزادی است که معنایی معادل Liberty دارد؟ این دومی، مقصد و مقصود همۀ جنبشهایی است که از انقلاب فرانسه الگو گرفتهاند و مفهوم آن را بدون رجوع به سابقۀ تاریخی این کلمه در غرب نمیتوان دریافت. مفهوم این آزادی، همانطور که نویسندۀ مقالۀ مزبور نیز تلویحاً بیان داشته است، در نفی و انکار همۀ قیودی که انسانِ تعریفشده در مکتب اومانیسم را از خود بیگانه میکند. در این معنا هیچ چیز، جز نیازهای انسان که عین ذات اوست، حقیقی نیست و هر قید و بندی که سد راه وصول به مطلوب این نیازها شود مستحق انکار است، چرا که انسان را از خود بیگانه میکند: سنت، عرف، اخلاق، دین، دولت، و چهبسا تمدن و میثاق اجتماعی، در نزد فروید[20] و فرویدیستها. و اما در عین حال، از آنجا که انسان ناچار است که به زندگی اجتماعی تن بسپارد و حیات اجتماعی نیز محتاج قانون است، در فلسفۀ حقوق سیاسی و اجتماعی دنیای معاصر، بهترین قانون قانونی است که کمتر آزادی انسان را محدود کند. در نزد ما حقیقت مسئله این است که در غرب ذات انسان عین ولنگاری انگاشته شده و تنها چیزی که اجازه دارد این رهایی بلاشرط از همۀ قیود را محدود کند آن است که همه حق دارند مطلقاً آزاد باشند. و چون این حکم امکان تحقق ندارد، پس انسان ناگزیر است قید حیات اجتماعی و محدودیتهای آن را بپذیرد، در عین آنکه جامعه باید به صورتی نظام یابد که فقط در حد ضرورت، ولنگاری انسانها را محدود کند.
و اما آن آزادی که در کنار استقلال و جمهوری اسلامی معنا میگیرد و مردم ایران برای آن فریاد کردند هرگز معادل liberty نیست. این آزادی به طور کامل در نسبت با دین معنا پیدا میکند و مفهوم آن نفی بندگی غیر خداست که در مراتب بعد و در حیثیت فردی به «کمال انقطاع» میرسد ـ که از ما نحن فیه خارج است. نگارندۀ مقاله اصلیترین و بزرگترین دستاورد انقلاب را آزادی قلمداد میکند و از همان آغاز، مبنا و مدخل بحث خویش را بهگونهای انتخاب کرده است که وانمود شود مردم اصالتاً برای آزادی قیام کردهاند، و آن هم نه آن آزادی که معادل حُریت است و در این کلام نهجالبلاغه تفسیر شده: لا تَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ و قَدْ جَعَلَکَ اللهُ حُرّاً[21]، بلکه آن آزادی که معادل liberty است و بندگی خدا را نیز از خود بیگانگی انسان میداند.
من از مخاطبان خویش میپرسم که بهراستی مردم ما برای آزادی قیام کردند یا برای اسلام. هنوز سیزده سال بیشتر از انقلاب اسلامی نگذشته است و امکان تحریف تاریخی آن وجود ندارد؛ آنچه که انقلاب بهمن را ایجاد کرد و به ثمر رساند، گذشته از پیشینۀ تاریخی آن، این آگاهی و تجربۀ تاریخی بود که تنها اسلام است که میتواند استقلال و آزادی ما را تأمین کند و مظهریت کامل اسلام را نیز در شخص امام خمینی (س) میدیدند. گویا نگارندۀ مقاله فراموش کرده است که شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» را مردم به آن دلیل ساختند که عدم وابستگی قیام خویش را به هر حزب و دسته و سازمانی برسانند و ماهیت کاملاً مردمی و خودجوش انقلاب را که فقط از طریق روحانیون و مساجد سازمان یافته بود بیان کنند. مردم اسلام را میخواستند و حتی برای تفسیر معنای اسلام و چگونگی تحقق آن در یک قالب حکومتی نیز چشم به دهان حضرت امام داشتند؛ و اگر نه، کدام آزادی؟
نگارندۀ مقالۀ مزبور انقلاب بهمن 57 را این گونه تحلیل میکند:
انفجار اطلاعات و آگاهی عمومی وقتی در هم ضرب شد، تمام ترفندها را بیاثر کرد و انقلاب، سرود آزادی بر لب پیروز شد و بر هر چه نام آزادی نهاد. زمستان را هم «بهار آزادی» نامید... و اگر گفتوشنود پیرامون آزادی، پس از پیروزی انقلاب دوباره ده سالی عقب افتاد، دلایلی دارد که اهم آنها وقوع جنگ است. تهدید خارجی، معمولاً وقفهای این گونه ایجاد میکند. و گرنه در تمام این مدت بحث دربارۀ آزادی بهعنوان اصلیترین دستاورد انقلاب از اهمیت نیفتاد.[22]
این کدام انفجار اطلاعات است که به آگاهی عمومی میانجامد؟ انفجار اطلاعات که در جهان امروز خودش عامل اصلی ناآگاهی انسانهاست چگونه میتوانست ما را به آگاهی عمومی برساند؟ تحلیلها، تعابیر، اعتبارات منطقی... همه چیز حکایت از غربزدگی و غربباوری دارد. آگاهی عمومی مردم ما در انقلاب، همان خودآگاهی تاریخی است که بعد از یک قرن و نیم تجربۀ مبارزه با غرب، در دین اسلام و شخص امام خمینی (س) مظهریت یافته بود نه چیز دیگر، و این آگاهی عمومی هرگز با انفجار اطلاعات ایجاد نمیشود. این مزخرفات چیست؟ و آن کدام آزادی است که گفتوشنود دربارۀ آن را جنگ تحمیلی به تعطیلی کشاند؟ بحث دربارۀ جنگ را به انتهای مقاله وا میگذارم و فقط یک کلمه میگویم و در میگذرم: جنگ هشتساله اگرچه تحمیلی بود، اما باعث شد تا حقیقت قدسی انقلاب ظاهر شود و به همین علت بود اگر جنگ، که در همهجا جز ویرانگری و براندازی کاری نمیکند، در اینجا به تحکیم مبانی انقلاب و تثبیت ارکان نظام اسلامی انجامید. اگر این آزادی بزرگترین دستاورد انقلاب بود، چگونه است که با آغاز جنگ به تعطیلی کشید؟ گویا نگارندۀ مقالۀ مزبور باز هم فضای خالیِ میان شعارهای مردم(!) را خوانده است که چنین حکم میکند، اگر نه، ما که در هیچ یک از شعارها نشانهای بر آنکه مردم آزادی مطلق را خواسته باشند نیافتیم؛ و اگر زمستان را نیز بهار آزادی نامیدند مفهوم این آزادی به طور خاص در نسبت با شعارهای دیگر معنا میگیرد و به طور اخص در ارتباط با سرنگونی رژیم شاهنشاهی و رفع استبداد، و اما نه آن استبداد که در مقابل مفهوم دموکراسی است.
آتمسفر رسانهایِ غرب چنان مفاهیم کلمات را دیگرگون ساخته است که هر بار پیش از هر چیز باید دربارۀ کلمات و مفاهیم آنها سخن گفت. یکی از معادلات مفهومی و ارزشی که القائات رسانهای غرب ایجاد کرده این است: نفی استبداد مساوی است با دموکراسی. این آتمسفر آنچنان غلبهای بر اذهان دارد که در اینجا همه میپندارند هر حکومتی که مورد تأیید مردم باشد دموکراتیک است، و بنابراین، بسیاری از دوستان را سعی بر این است که بگویند ولایت فقیه یک حکومت دموکراتیک است، و خوب! اگر معنای دموکراتیک خیلی ساده، «مردمی» بگیریم، این معادله درست از آب درمیآید. بحث دربارۀ دموکراسی نیست، اما از آنجا که این آقایان و خانمهای محترم فرنگزدۀ غربباور، همیشه پشت این اختلافات در معنا پنهان میشوند، قصد من آن بود که نقاب از چهرۀ این کلمۀ «آزادی» که نگارندۀ مقالۀ «حکومت آسان» گفته است بردارم، تا روشن شود که برای نظام اسلامی اعطای آزادی مطلق که لیبرالیستها میخواهند مساوی با نفی خویشتن است، چرا که اصلاً از لوازم این آزادی «انکار دین» است. برای یک حکومت دینی، آزادی معنایی متناسب با ماهیت خودش دارد و اصلاً خندهآور است اگر ما بخواهیم حکومت ما «اسلامی» باشد اما در عین حال آزادی را آنسان تفسیر کند که در جهان غرب معمول است. آن آزادی مساوی است با بندگی نفس اماره... و اصلاً اطلاق لفظ آزادی بر آن اشتباه است. انسانی که وجودش منتهی به نیازهای طبیعت اوست، بردۀ خور و خواب و خشم و شهوت است و خود نمیداند؛ صورتی انسانی دارد و سیرتی حیوانی؛ ظاهری آزاد دارد اما در باطن اسیر و بندهای بیش نیست، و آن هم اسارتی که بدترین اسارتهاست.
نگارنده در تمام مقاله سعی کرده است که از بحث دربارۀ رابطۀ دین با وقایع تاریخ معاصر و معادلات مفهومی و اعتبارات ارزشی که در مقالهاش وجود دارد پرهیز کند و بنابراین، در هیچ کجا به وقایعی که صراحتاً به تحرک دینی مردم اشاره دارد نپرداخته است؛ و فیالمثل، اگر در همانجا که به قتل ناصرالدین شاه میپردازد با این سؤال مواجهه شود که میرزا رضای کرمانی را چه انگیزهای به قتل شاه کشاند، بنیان تحلیلهایش در هم میریزد و ناچار میشود که در رابطۀ بین دین و حکومت آسان و یا مستقر بیندیشد و سخن بگوید... و او همواره از این مواجهه پرهیز دارد. او در پی «تحلیل آسان» است که چیزی است از قبیل «آشپزی آسان» و یا «راحت الحلقوم» و یا «اوّل ساندویچ، بعد سینما»[23]، غافل از آنکه اصلاً وقایع تاریخ را نمیتوان اینگونه تحلیل کرد. تأمل در شخصیت پیچیدۀ سید جمالالدین اسدآبادی و تأثیرات او بر تاریخ و مردمانی که در ایران و افغانستان و عثمانی و مصر... معاصر او بودهاند ـ و از جمله بر میرزا رضای کرمانی که ناصرالدین شاه را کشت ـ به روشنی نشان میدهد که بزرگترین مسئلۀ ما در طول یک قرن و نیم، نسبت دین با تمدن غرب و جستوجوی آن هویت تاریخی است که باید با رجوع به آن خود را از استحالۀ در تاریخ غرب حفظ میکردیم، و این درست همان چیزی است که نگارندۀ مقالۀ مزبور در تحلیل آسان خویش از آن گریخته است. در اشارۀ به دوران مشروطیت نیز سعی میکند وقایعی را عنوان کند که به طرح تقابل مشروطیت و مشروعیت نمیانجامد، چرا که بعد در برابر این واقعیت که مردم ایران را دین و رابطۀ ولایی آنها با مراجع دینیشان به تحرک میکشانده است، مشتش باز میشد و تحلیل آسان در مخاطره میافتاد.
مروری، حتی گذرا، بر تاریخ معاصر ایران نشان میدهد که انقلاب اسلامی ـ که نگارندۀ مقاله برای گریز از تبعات این صفت «اسلامی»، آن را «انقلاب بهمن 57» میخواند ـ نتیجۀ نهایی مجموعهای متکامل از انقلابها و قیامها و تحولاتی است که در معارضه با استعمار نو و بسط سلطۀ تاریخی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی غرب ایجاد شده است. بررسی تحولات تاریخی نشان میدهد که انقلاب اسلامی یک انقلاب تکاملی است که در یک سیر تاریخی چندصدساله، متکی بر تجربیات تاریخی مکرر و با استفادۀ درست از نتایج این تجربیات روی داده است؛ با صرف نظر از آنکه اگر به طور جدیتر بخواهیم در جستوجوی ریشههای انقلاب اسلامی به تاریخ ایران رجوع کنیم، بدون تردید و ناگزیر اذعان خواهیم کرد که اگر هر یک از تحولات تاریخی این هزار و چهارصد سال، و حتی پیش از آن را از مجموعۀ تاریخ حذف کنیم، انقلاب بیستودوم بهمن رخ نمیداده است؛ اگرچه در این میان شکی نیست که رابطه و تأثیر بعضی از این وقایع و عوامل بر انقلاب اسلامی مستقیم، عمیقتر و واضحتر است.
واقعۀ تاریخی قارچ نیست که یکشبه و بدون ریشه سر از خاک در بیاورد؛ و بنابراین، اسلامیبودن را باید از یک سو لازمۀ ذاتی انقلاب دانست و از سوی دیگر، علت تامۀ آن. با عنایت به همین سابقه و هویت تاریخیِ مردم ایران، بدون کوچکترین تردید باید در برابر این واقعیت تسلیم شد که با هیچ قدرتی امکان نداشت که کسی و یا حزبی بتواند این مردم را برای دموکراسی و آزادی به خیابانها بکشاند و جلوی تانک و گلوله ببرد، و اگر آگاهی و عدم آگاهی مردم را بخواهیم آنسان تفسیر کنیم که در تحلیل آسانِ این آقای محترم آمده است، باید اعتراف کرد که هنوز هم مردم آن آگاهی لازم را پیدا نکردهاند که برای آزادی قیام کنند و حتی آمدن ماهواره هم این آگاهی را در مردم ایجاد نخواهد کرد.
گویا این آقا نمیداند و ندیده است که در طول همین جنگ هشتساله چگونه جوانانی که طبع و طبیعت جوانی میبایست آنان را به سوی تلذذ و تمتع از مواهب زندگی بکشاند، با یک سخنِ آن خلف صالح انبیا و ائمه (ع) از همه چیز میگذشتند و با فریاد اللهاکبر، هزار هزار، پای در میدانهایی میگذاشتند که در آنها حتی یک احتمال برای زنده ماندن وجود نداشت... و به قلب دشمن میزدند. و تو را به خدا، اگر کسی حوصله دارد، داستان نگهداری جزیرۀ مجنون را برای این آقای آسانپرست تعریف کند تا بفهمد که چگونه میشود تا آنجا در برابر فرمان ولی امرِ عادل و صالح تسلیم بود که روزهای متمادی در محیط کوچکی از آسمانش باران خمپارههای شصت و هشتاد و صد وبیست، و انواع توپهای روسی و فرانسوی... و بمبهای ناپالم میبارد، ماند و تسلیم دشمن نشد؛ و این همه را فقط برای رضای خدا انجام داد، نه آزادی و دموکراسی. آنچه که مردم را در روز بیستویکم بهمن 57، ساعت چهارونیم، در خیابانها نگاه داشت نیز عشق به آزادی و دموکراسی نبود؛ عشق خدا بود و رهبری که مظهر کامل اسما و صفات خدا بود.
... و گفتم که هنوز سیزده سال بیشتر از پیروزی انقلاب نگذشته است و همه به یاد دارند که مردم هرگز چیزی جز آنچه امام میخواست، نمیخواستند و مثلاً چنانچه حضرت او در برابر عنوان «جمهوری دموکراتیک اسلامی» که از جانب عدهای پیشنهاد شده بود تسلیم میشد، مردم باز هم بدون آنکه خلجانی در دلشان راه یابد و یا خم به ابرو بیاورند به او تأسی میکردند و انقلاب در مسیر دیگری میافتاد. و اما این خود او بود که مؤکداً بر این عنوان «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» پای فشرد، و چنانچه اگر مطلوب مردم در انقلاب، آزادی بود، در هنگام رأیگیری برای تعیین حکومت، دیگر پرسش نمیتوانست «جمهوری اسلامی، آری یا نه؟» باشد، بلکه پرسش دیگری از این قبیل عنوان میشد که مثلاً «چه حکومتی میخواهید؟» مگر آنکه بگوییم مردم برای آزادی قیام کردند اما بعد قدرت به دست روحانیون افتاد و آنها جمهوری اسلامی را بهزور بر مردم تحمیل کردند... و کذب این سخن تا آنجا روشن است که در میان تحلیلگران غربی هم کسی جرأت اِعمال چنین حیلهای به خود نداده است.
اینها تنها تصوری که از انقلاب دارند انقلاب فرانسه است و تنها تصوری که از حکومت دارند نیز همان اَشکال مختلف حکومتهایی است که در دوران معاصر با رجوع به مکتب امانیسم پدید آمده است، و اصلاً نمیتوانند درکی از این معنا داشته باشند که انقلاب اسلامی با رجوع به باطنِ مدینۀ غایی اسلام به وجود آمده است نه با تاثیر پذیرفتن از انقلاب فرانسه و یا رجوع به ماکیاولیسم[24]، که ذات فلسفۀ سیاسی تمدن غرب است. آنها که عنان عقل خویش را به تحلیلهای آسان سپردهاند نمیتوانند دریابند که از میان اسوههای مبارزۀ تاریخی مردم ایران علیه استبداد و استعمار و استکبار، چرا حضرت امام با ستایشی اینهمه از شهید شیخ فضلالله نوری و شهید مدرس یاد کردهاند؛ و شیخ فضلالله اصلاً کسی است که در مخالفت با مشروطۀ غیرمشروعه سر به دار شد و نشان داد که اگر امر دائر شود تا از میان یک مشروطۀ وابسته به انگلیس و ادامۀ سلطنت قاجار یکی را انتخاب کند بدون تردید محمدعلیشاه را انتخاب خواهد کرد، نه سفارت انگلیس را. و در شهید مدرس نیز آنچه سخت مورد تحسین حضرت امام بود عزت و قدرت و شجاعتی بود که از دین منشأ گرفته بود، و اینکه در تمام شرایط، سیاست را عین دیانت میدانست و به دینی که در گورستانها دفن شود و در تحول تاریخی جوامع انسانی، منشأیت اثری زنده و کاملاً جدی نداشته باشد اعتقاد نداشت و حضرتش، هم این و هم آن را در خود جمع داشت؛ شیخ فضلالله نوری و سید حسن مدرس را... و فضایل بسیار دیگری که جز او و اسلاف او هیچ کس نداشت.
به ادامۀ تحلیل نویسندۀ مقاله توجه کنید:
در ماههای پایانی سال 57، همگی کسانی که با استقرار جمهوری اسلامی مخالفت میکردند طرفداران سلطنت و رژیم منحط نبودند. از قضا، بسیاری از آنها در صف نخست مخالفان رژیم گذشته جا داشتند. این گروه مخالفت خود را با حکومت اسلامی با دو استدلال بیان میکردند. نخست آن که معتقد بودند روحانیون، بنا به سابقه، با یکدیگر نمیسازند. به جان هم میافتند. بهزودی بر سر نشستن روی قالیچه با هم درگیر میشوند. دیگر آن که معتقد بودند اینان «واپسگرا» هستند، تمدن امروزی جهانی را خوش نمیدارند و مظاهر این تمدن را که دموکراسی و آزادی برای همه است، بر نمیتابند...
پیشبینی نخست مخالفان نه که اتفاق نیفتاد، بلکه در پرتو یک رهبری پرجاذبه و با تدبیر بیاعتبار شد... اما پیشبینی دوم آنها. واپسگرایی و رد ضوابط تمدن مردمگرا از جمله آزادیها. واقعیت آن است که در جریان حل تضادهای درونی و مقابله با توطئههای خارجی، نهادهای دموکراتیک به وجود آمده در جریان قیام بزرگ ملت آسیبدیده، اما امید به آن هرگز از میان نرفت و نخشکید. گویی در تمام طول هشت سال جنگ، ملت با اطمینان به آگاهی خود و خواست مسئولان رژیم که همه از زنداندیدهها و مبارزان پیشین بودند و صدمهدیدگان از حکومت آسان شاه، باور داشت که پس از فیصلهدادن به کار جنگ، به وعدههایی که به صورت شعار اصلی انقلاب بر زبان همه بود، وفا خواهد شد.[25]
نویسندۀ مقاله صراحتاً هر دو استدلال مخالفان جمهوری اسلامی را دربارۀ روحانیون میپذیرد و البته از آغاز این پاراگراف نیز مشخص بود که طرح این دو استدلال برای قبول آنهاست و تأکید تلویحی بر این مطلب که: «من هم با استقرار جمهوری اسلامی مخالف بودم و گویا در محک تجربه نیز رفتهرفته دارد اثبات میشود که حق با من بوده است.» و البته دربارۀ شخص امام صریحتاً نظری ابراز نمیکند و بهتر بگویم جرأت این کار را نیافته است... و خوب! در همینجا یک پرسش کاملاً جدی پیش میآید که آیا وسعت آزادی بیان مطلوب آقایان و خانمها تا آنجاست که امکان اظهار نظر صریح دربارۀ امام را به آنها میدهد یا نه. یادتان هست که واکنش امام در برابر وهنی که نسبت به ساحت مقدس فاطمۀ زهرا در رادیو رخ داد چه بود؟ قصد ایجاد رعب ندارم بلکه میخواهم خوانندگان این مقاله و از جمله مسئولان نظام فرهنگی کشور را نسبت به یک واقعیت بسیار جدی به فکر بیندازم و آن این است که «به راستی نسبت میان آزادیهای دموکراتیک با معنای آزادی در یک حکومت متکی بر دین چیست؟»
میدانم که غربباوران دموکراسیزده خواهند گفت: «بوی انکیزسیون[26] میآید»، چنان که در مقالۀ «حکومت آسان» نیز همین اتهام عنوان شده است[27]، چرا که اینها در همۀ ادراکات خویش رجوع به غرب دارند و هر چه را که بگویی به یکی از احکام ارزشیِ فرهنگ رسانهای و تحلیلهای کلیشهای غرب از تاریخ میچسبانند. بگذار آنها ریاکارانه به این دستاویزها بچسبند، اما همین مقالۀ «حکومت آسان»، مندرجات «گردون» و بسیاری دیگر از مقالات و کتابهایی که اکنون اجازۀ انتشار مییابند و استقبال روزافزون خوشنشینان «تهرانجلس» برای بازگشت به وطن، حکایت از آن دارد که نهتنها بوی انکیزیسیون به مشام اینها نمیرسد، بلکه بوی کباب(!) میشنوند، منتها دست پیش گرفتهاند که پس نیفتند... و یا حکم تاریخی امام دربارۀ سلمان رشدی، مسئلۀ حکومت آسان و غیر آسان و انکیزیسیون و استبداد دینی و اختناق و... این حرفها در میان نیست؛ مسئله اختلاف در مبانی فکری و نظام ارزشی و اخلاقیِ ملازم با آن است. و اگر این پرسش اصلی که گفتم جواب داده شود، آنگاه میتوان امیدوار بود که چاپ مقالاتی چون «حکومت آسان» حتی اسباب تحکیم حکومت دینی را فراهم آورَد، به شرط آنکه این آقایان و خانمهای محترم جوابهای طرف مقابل را نیز تحمل کنند و انتظار نداشته باشند که آنها هر چه میخواهند بگویند و ما جواب ندهیم. اگرچه تا به حال که ما آنچه دیدهایم خلاف این است؛ هر چه خواستهاند گفتهاند و نوشتهاند و حتی بارها بیش از ما از امکانات دولتی بهره بردهاند، اما به مجرد آنکه جوابی بر سخنانشان نوشتهایم فریاد اعتراض و ننه من غریبم و لوسبازی و فحاشیشان بلند شده است که: ای وای ! صدای چکمههای فاشیسم میآید؛ بوی انکیزیسیون به مشام میرسد... و از این قبیل.
نویسندۀ مقالۀ مزبور، اگرچه موضوعیت آن دو استدلال را دربارۀ روحانیون در زمان حیات حضرت امام نفی نمیکند، اما ناگزیر اصل بحث را به روزگار بعد از ارتحال آن بزرگوار برمیگرداند؛ یعنی امروز بالأخره پیشبینی اوّل مخالفان درست از کار در آمده است و دو جناح از روحانیون بر سرِ نشستن روی قالیچه، یعنی برای رسیدن به قدرت و ثروت با یکدیگر درگیر شدهاند، و بالأخره نتیجۀ این درگیری نشان خواهد داد که پیشبینی دوم مخالفان نیز درست از آب در خواهد آمد یا خیر.
پیش از آنکه دربارۀ این توهم توضیح بیشتری بدهم باید این مطلب نیمهشوخی و کاملاً جدی را عنوان کنم که نگارندۀ مقاله روحانیون را خوب نمیشناسد و اگرنه، هرگز به این توهم دچار نمیشد که آنها تا آنجا در معرکۀ درگیری میان خودشان غرق شوند که قالیچه به دست کراواتیها بیفتد.
این کشمکشها وجود دارد، و اگرچه بسیاری از این اختلافات، ریشهاش در تفاوتهای عمیقتری است که طبیعت انقلاب اسلامی در مسیر تحقق دین در قالب یک نظام سیاسی و اجتماعی اقتضا دارد ـ و بنابراین، اختلافاتی در این حد را باید از ضرورتهای طی طریق دانست ـ اما چه بسیاری دیگر از کشمکشها هست که ریشه در عدم درک ضرورتها دارد و حتی عُجب و خودبینی و مفاسد دیگر، که باید در جای خود به آن پرداخت. گذشته از آنکه از این میان، تفکیک دو جناح تعریفشده با مشیِ معین سیاسی و اقتصادی و فرهنگی، امر مشهور و مقبولی است که واقعیت ندارد، و اگر بخواهیم بنا بر معیارهای شناختهشدۀ سیاست جهانی از جناحین راست و چپ دربارۀ مسئولان حکومت خودمان حکم کنیم بهناگزیر باید به گروههای بسیار دیگری با عناوین عجیب و غریب زیر، در شکم آن دو جناح قائل شویم: راستهای فرهنگی که چپهای سیاسی هستند، چپهای فرهنگی با مشی اقتصادی راست، راستهای اقتصادی با مشی فرهنگی چپ که از لحاظ سیاسی هم با چپها هستند و هم با راستها، گروههای چپاندر قیچیِ گاهی راست گاهی چپ، گروه نه چپ و نه راست و نه میانهرو، گروههای نیمهراست و نیمهچپ، که این دو نیمه متناوباً به یکدیگر تبدیل مییابند... و از این قبیل. اما آن توهم جدی که نویسندۀ مقالۀ «حکومت آسان»، گردونیان نسل سوم و دیگر لیبرالیستهای غربباور، روشنفکران لاییک و حتی جمعی از مذهبیهای روشنفکرزدۀ خام و منفعل و مرعوب در برابر غرب فریفته است و باعث شده تا آنها امکان جمع حکومت دینی و لیبرالیسم فرهنگی و اخلاقی را باور کنند و چشم به راه بنشینند و حتی مدعی میراث انقلاب اسلامی شوند، یک «تحلیل مشترک آسان» است که صراحتاً عرض خواهم کرد.
مبتکر عنوان نسل سوم ما را «ضد پروسترویکا » خوانده است[28] و این عنوان یکی از شواهدی است که بسیار صریح پرده از تحلیل ذهنی آقایان و خانمهای مذکور بر میدارد. بعد از قبول قطعنامۀ 598، ارتحال رهبر کبیر انقلاب اسلامی، از بین رفتن جناح شرق سیاسی و اِعمال پروسترویکا و گلاسنوست از جانب گورباچف برای حفظ تهماندۀ کمونیسم، تبلیغات جدی امپریالیسم خبری بر مسئلۀ نظم نوین جهانی به حاکمیت آمریکا، لشکرکشی غرب به خلیج فارس برای تسلط بر بزرگترین منابع انرژی نفتی در روی سیارۀ زمین و... مجموعۀ سیاستهای خارجی و عملکرد اقتصادی دولت آقای هاشمی رفسنجانی، سیاستهای فرهنگی وزارت ارشاد و برخی دیگر از پارامترهایی که حتی بیان آنها نیز دربارۀ دولتِ مؤیّد به تأییدات مکرر مقام معظم رهبری و امت مسلمان ایران به صلاح نیست، غربباوران و منتظران رجعت غرب را به این تحلیل رسانده است که نظام اسلامی ایران نیز ناچار به یک تجدید نظر سازشکارانۀ اساسی در جهت پذیرش نظم نوین جهانی شده است ـ یعنی مثلاً یک پروسترویکای اسلامی(!) ـ و به آن امید بستهاند. آنها از این قیاس سادهلوحانه به این نتیجه رسیدهاند که فیالمثل سیاستهای فرهنگی وزارت ارشاد، وجه فرهنگی همین تجدید نظر سازشکارانه که دارد ایران را در آغوش غرب میاندازد و لذا مخالفان سیاستهای فرهنگی دولتی نیز لابد ریشۀ مخالفتهایشان در همان اختلافات سیاسی داخلی است که بر سرِ نشستن روی قالیچه ایجاد شده است... این «تحلیل آسان» است که آقایان و خانمهای سادهلوح و زودباور را به موضعگیریهای اخیر کشانده است.
پیش از ادامۀ مطلب لازم است بگویم که صراحت این مقاله در بیان این مسائل نه از سرگستاخی، که برای تشریح واقعگرایانۀ وقایعی است که اکنون همۀ نگاهها متوجه آن است؛ و در شرایطی چنین، کتمان بیشتر مسائل حتی از سرِ ادب و شرم حضور و رعایت مصالح، نه تنها هیچ کمکی به حل مسئله نمیرساند، که بر پیچیدگی آن میافزاید.
همه باید بدانند ـ و بسیاری نیز میدانند ـ که اگر تغییری در استراتژی نظام جمهوری اسلامی ایران در برابر جهان خارج از خویش روی داده است، بنیان این تغییر را حضرت امام خمینی شخصاً با قبول قطعنامۀ 598 نهادهاند و شکی ـ حتی در پنهانترین نقاط ذهن ـ نمیتوان داشت که این عمل نیز منبعث از همان حکمت و درایت بینظیر است که حضرت او از اجداد و اسلاف خویش که بنیان تاریخ ولاییِ کرۀ زمین را نهادهاند به ارث برده بود.
بدون تردید نحوۀ عمل حکومت اسلامی در برابر دشمنان داخلی و یا خارجی، بنا بر شواهد عقلی و نقلی و تاریخیِ فراوانی که وجود دارد، میتواند متناسب با شرایط و مقتضیات تا آنجا تغییر کند که پیشوایان بهحقی چون امام حسن مجتبی و امام حسین علیهماالسلام به فاصلۀ چند سال از یکدیگر دو نحوۀ عمل ظاهراً متغایر ـ و باطناً واحد ـ را در برابر دشمن اختیار کنند. ما این تجربۀ تاریخی را در حیات حضرت امام خمینی تجدید کردیم و بهراستی اگر آن بزرگوار قبل از قبول قطعنامۀ 598 رحل اقامت به حظیرهالقدس میکشیدند و وصی بهحق ایشان مصلحت را در آن مییافتند که باید این جام زهر را سرکشید، آیا حتی بهترینِ ما مؤمنان به ولایت فقیه دچار همان اشتباهی نمیشدیم که حجربن عدی در برابر صلح امام حسن مرتکب شد؟
البته قصد من این نیست که قبول قطعنامه را از لحاظ ماهوی با صلح امام حسن مقایسه کنم، بلکه مرادم این است که از یک سو آنان را که از خود امام هم امامتر هستند متوجه حقیقتی بسیار تلخ بگردانم که نسبت به آن غفلت دارند و از سوی دیگر، به غربباوران فرنگزده تفهیم کنم که در تحلیل و تفسیر وقایع مربوط به انقلاب اسلامی باید از مبنا و مدخل خاصِ خودش وارد شد و در اینجا حکم کردن بنا بر قیاس حتماً راه به اشتباه میبرد. اگرچه از غربباوران نمیتوان انتظار داشت که از شباهت ظاهری و همزمانی این تغییر با پروسترویکا، فرو ریختن دیوار برلین، تظاهرات بزرگ دانشجویان در چین و... به این توهم دچار نیایند که این نیز ماهیتاً از سنخ همان تحولاتی است که نظم نوین جهانی را باعث شدهاند، چرا که آنان در تحلیل وقایع سیاسی و تاریخی بهناچار رجوع به غرب دارند ـ همانطور که در احکام عملی حیات خویش نیز بنا بر رسالۀ فرهنگ دهکدۀ جهانی عمل میکنند ـ و از تفاوتهای ماهوی انقلاب اسلامی ایران با انقلابهای دیگری که در تاریخ معاصر روی داده بیخبرند، و یا خود را به غفلت میزنند. چنانچه در همین مقالۀ «حکومت آسان» نیز دیدیم که نگارنده، همۀ ارزشها و اعتبارات منطقی و عقلی خویش را از تفکر رسانهای و تحلیلهای تاریخی و سیاسی غرب گرفته است و اصلاً معنای آزادی، انقلاب و غایات آن را دقیقاً همانطور میفهمد که در «امپریالیسمِ رسانهای» القا شده است. از «واپسگرایی» نیز همان معنا «ارتجاع» را مراد میکند که در مقابل «تجدد و ترقی» است ـ ارتجاع سیاه را که شاه بعد از پانزده خرداد به روحانیون اطلاق میکرد به یاد بیاورید ـ نه معنای «تحجر» را که لفظی متعلق به فرهنگ خود ماست... و یا جوانان مسلمان درس خوانده را تکنوکراتهای مذهبی میخواند و شواهد بسیار دیگر که به کفایت مورد اشاره قرار گرفت... و حال آنکه اصلاً انقلاب اسلامی ایران نه در ظاهر و نه در باطن، نه در اهداف و نه در شیوۀ عمل، از غرب و تاریخ آن الگو نگرفته است و هرگز آن را نمیتوان در ذیل تاریخ غرب معنا کرد بعد از پیروزی نیز، در هنگام استقرار نظام، رهبر کبیر انقلاب هرگز «جمهوری اسلامی» را «در رجوع به غرب و تمدن و نهادهای سیاسی و قوانین آن» بنیان ننهاد. و البته این مبحث را هرگز نباید با این مبحث دیگر خلط کرد که «اگر انقلاب اسلامی در شرایط دیگری متفاوت با روزگار غلبۀ تاریخی تمدن غرب رخ میداد در قالب چه نظامی محقق میشد.» «انعطاف» و «انفعال» دو معنای کاملاً متغایر و متمایز از یکدیگر دارند.
امالقرای تمدن اسلامی، یونان باستان نیست و همه میدانند که حضرت امام خمینی کتاب «ولایت فقیه»[29]را که بهمثابه «روح القوانین» حکومت اسلامی است دهها سال پیش از پیروزی انقلاب با رجوع به قرآن و روایات نگاشته بودند و نهادهایی که اکنون در حکومت جمهوری اسلامی وجود دارد نه در تأسی به حکومت دموکراسی بلکه در رجوع به «امالقرای تمدن اسلامی که صورت محققِ مدینهالنبی است» موجودیت یافتهاند، و تردیدی نمیتوان داشت که اگر حتی پارلمان ـ مجلس شورا ـ نمیتوانست صورتی موجه از حضور مردم و بیعت آنان را با ولایت فقیه ارائه دهد هرگز در نظام اسلامی موجودیت نمییافت.
وجود پارلمان را در نظام جمهوری اسلامی نمیتوان به مفهوم پارلمانتاریسم گرفت و اگرچه نظام اسلامی در قوانین اساسی خویش، وجود آزادیها را به طور مشروط مورد تأکید قرار داده است، اما این آزادیها را هرگز نمیتوان با معنای لیبرالیستی آزادی در غرب یکی دانست. نظام جمهوری اسلامی یک نظام ولایی است که حول شمس ولایت فقیه تشکیل شده است و بنابراین، نهادهای سیاسی و اجتماعی نه در جهت تأمین حاکمیت مردم بر خودشان ـ که اصلاً نمیتواند مفهوم واقعی داشته باشد و همیشه در همهجا نخبگان، قشری از اقشار مردم هستند که حاکمیت را در دست دارند ـ بلکه در جهت تسری و تنفیذ احکام اسلام در جامعه از طریق رهبری فقیه که مردم نیز با او بیعت کردهاند تشکل یافتهاند. این حکومت را نه میتوان دموکراسی خواند و نه با هیچ عنوان وارداتی دیگر، هر چند که جمهوری اسلامی خود را نسبت به تأمین بسیاری از آزادیهایی که در حکومتهای دموکراسی معمول است متعهد بداند ـ که میداند.
نمیخواهم بگویم که جمهوری اسلامی همان صورت غایی و مطلوب مدینۀ اسلامی و حکومت آن است، اما با اطمینان میتوان گفت که این بهترین صورت ممکن ـ با عنایت به شرایط زمان و مکان ـ برای حکومتی است که میخواهد در همۀ ارکان و اجزا و اعمال خویش رجوع به حقیقت اسلام داشته باشد و مسلماً مدخلیت شرایط و مقتضیات تاریخی را در این معنا هرگز نمیتوان نادیده گرفت.
این تغییر استراتژی نیز هرگز با تبعاتی که در الگوهای غربی شاهد آن بودهایم همراه نخواهد بود و برای درک آن باید از همان مبنا و مدخلی وارد شد که عرض کردم و بنابراین، قیاس آن با پروسترویکا و گلاسنوست عبث است؛ کمونیسم از لحاظ ماهوی رجوع به همان تفکری دارد که میتواند منشأ کاپیتالیسم و یا دموکراسیهای گوناگون نیز واقع شود و بنابراین، هرگز اتحاد دو اردوگاه سیاسی شرق و غرب نمیتواند غیر منتظره باشد، گذشته از آنکه بر ما روشن است که وقوع انقلاب اسلامی و نامۀ حضرت امام به گورباچف در تسریع بخشیدن به این امر و تعیین سمت و سوی آن تأثیری بلاانکار و اساسی داشته است.
... و اما هرگز برای نظام مبتنی بر ولایت فقیه، رویکرد به لیبرالیسم و یا فاشیسم و غیر آن ممکن نیست. تأمین آزادیها و یا سلب آن در این نظام تعریف خاص خویش را دارد که در همۀ دنیا بینظیر و بیسابقه است. شباهتهای ظاهری نباید آقایان منتظران رجعت غرب را به اشتباه بیندازد و آنها را نسبت به تأمین آزادیهای لیبرالیستی امیدوار سازد... و فیالمثل، هرگز در روابط بین زن و مرد تأمین این آزادیها ـ آنسان که در تمدن غرب معمول است ـ برای نظام اسلامی امکانپذیر نیست؛ گذشته از آنکه تجربۀ تاریخ گذشتۀ ایرانزمین نیز ناظر به همین واقعیت است که بعد از پنجاه سال حکومت پهلوی و همۀ آن تمهیداتی که از هفدهم دیماه کذایی برای ترویج لیبرالیسم جنسی در این کشور انجام گرفت و با وجود آنکه همۀ امکانات حکومتی نیز در خدمت همین امر واقع شده بود، میزان موفقیتشان تا آنجا بود که دیدیم.
آزادی بیان نیز از این قاعده که گفتم خارج نیست. نظام جمهوری اسلامی مسلماً خود را نسبت به تأمین آزادی بیان تا آنجا که در قانون اساسی آمده است متعهد میداند، اما اگر باز هم از همان مبنا و مدخلی که عرض شد به مسئله نگاه کنیم خواهیم دید که مفهوم و تعریف آزادی بیان در این خطه به طور کامل متمایز از غرب است؛ «آزادی بلاشرط» و «آزادی برای همه» شعارهایی موهوم است که واقعیت پیدا نمیکند... و فیالمثل، به مجرد آنکه کار این آزادی به تقابل با معتقدات اخلاقی مردم بکشد، دیگر حتی حمایت احتمالی دولت نیز فایدهبخش نخواهد بود و اصلاً به عبارت بهتر، مفهوم دولت در نظام اسلامی خواهناخواه در نسبت مستقیم با معتقدات اخلاقی و فرهنگ و سنن همۀ افراد این جامعه تعریف میشود و نه مثلاً در نسبت با معنای آزادی در اعلامیۀ حقوق بشر یا فرهنگ امپریالیسم رسانهای و یا امیال قشر خاص و معدود لیبرالیستهای وطنی... و همانطور که گفتم، تغییر استراتژی نظام اسلامی که از تبعات کاملاً طبیعی قبول قطعنامۀ 598 ـ که توسط خود حضرت امام انجام گرفت ـ و تمامشدن جنگ و تغییر استراتژی تهاجم دشمن است، نباید غربباوران را به این توهم دچار کند که دولت جمهوری اسلامی به صورتی هماهنگ و با یک طرح مشخص و در همۀ وجوه فرهنگی، سیاسی و اقتصادی به غرب و معیارهای آن روی آورده است و همین روزهاست که مثلاً الزام قانونی حجاب زنان از میان برداشته خواهد شد و به تبع آن، مسئلۀ محدودیتهای مربوط به روابط جنسی حل خواهد شد و کار این تساهل تا آنجا بالا خواهد گرفت که هر کسی هر مزخرفی دلش خواست بتواند راجع به جنگ و شهادت و معتقدات دینی و عرفی مردم بنویسد و هر صدایی هم از هر جا به اعتراض بلند شود، کمیتههای انتظامی به نفع تأمین آزادی بلاشرط و آزادی برای همه ـ حتی فجار و فساق و اهل خمر و منقلپرستان و... ـ وارد میدان خواهند شد و مثلاً فریاد اعتراض خانوادههای شهدا را در گلو خواهند برید(!) و البته بعد از این سخنان اتهام دیگری نیز بر اتهامات ما وارد خواهد شد و آن این است: هواداران دیکتاتوریِ خانوادۀ شهدا... و بالأخره این توهمات مرا به یاد داستان نوکر شیخ بهایی انداخت که روزی در هنگام ساییدن کشک ـ و لابد برای تهیۀ آش رشته یا رشته پلو ـ خود را به توهمات خویش سپرده بود و در عالم خیالِ متصل خویش(!) به شیخالاسلامی رسیده بود و دم و دستگاه و خدم و حشمی به هم زده بود که ناگاه صدای شیخ بهایی که احوال او را به مکاشفه و معاینه دریافته بود همۀ توهمات یارو را در هم شکست که «فلانی جان! کشکت را بساب!»
صریحتر بگویم: آیا تعارض اعتراضات مقام معظم رهبری نسبت به فضای فرهنگی کشور و دستگاههای مربوط به آن با توهمات اینان نسبت به یک پروسترویکای اسلامی در زمینۀ فرهنگ و اقتصاد و سیاست، ایشان را به فکر نمیاندازد که نکند در تحلیلهای خویش دچار اشتباه شده باشند؟ آیا این آقایان و خانمهای محترم در برابر حمایت کامل رهبر از دولت آقای هاشمی رفسنجانی، در عین اعتراض ایشان نسبت به عملکرد بعضی از دستگاههای دولتی، هرگز به این فکر نمیافتند که نکند این بوی کباب که به مشامشان میرسد، مثلاً مربوط به امر دیگری باشد که ادب اقتضای بیان آن را ندارد؟ و گفتم که نهتنها این هموطنان محترم به «ضعف حافظۀ تاریخی» دچار هستند، گویی بینیِ مبارکشان نیز حضرات را از دیدن جلوی پایشان محروم داشته است و به ضعف حافظۀ جغرافیایی نیز گرفتار آمدهاند و مثلاً خودشان را به جای ایران در جای دیگر میبینند.
... و اما از این حرفها گذشته، اگر معنای آزادی بیان این است که مخالفان لیبرالیسم نیز حق بیان مخالفت خویش را داشته باشند، من نمیدانم که این مظلومنماییها و ننه من غریبمها برای چیست، آن هم در جایی که علیالظاهر دستگاه فرهنگی حکومت نیز جانب اینها را گرفته است و آنان را از حامیان نظام اسلامی نیز بیشتر دوست میدارد... که چشم حسود و بخیل کور! و گویی شعار مطلوب اینان این است: «آزادی برای همه، مگر برای حزباللهیها.» نگارندۀ مقاله در جایی مینویسد:
نتیجۀ این بیتفاوتی و خموشی همان است که در شهریور 1320 برای رضاخان دست داد که چون آن «قائد عظیمالشان» را بیگانگان عملاً در بند کردند و به اسیری بردند، هیچ کس از جای نجنبید و تا سه چهار روز همه در گوش هم میگفتند «مش جعفر رفت!»[30]
و در همان صفحه، چند پاراگراف پایینتر:
شاه هم به راستی باور داشت که «در ایران آزادی کامل وجود دارد، ولی نه برای توطئه». آزادی، در غیاب مطبوعات آزاد، به همین اندازه بازیچه میشود. آنچه راه را بر چنین کج باوریهایی میبندد «آزادی برای همه» است که بهوسیلۀ آزادی بیان تبیین میشود، و گرنه استالین هم میلیونها عاشق دلخسته داشت، هیتلر هزاران فدائی شیفته...
و از مقایسۀ تعابیر «قائد عظیم الشأن» و «آزادی آری، اما نه برای توطئه» ـ که از تعبیرات حضرت امام نیز هست ـ با شرایط کنونی و عشق حامیان انقلاب اسلامی نسبت به قائد عظیمالشأن ـ که در این روزگار نیز به حضرت امام اطلاق میشد ـ میخواهد ما را به این نتیجه برساند که این حرفها نمیتواند بقای حکومت را تضمین کند... و حال آنکه آنچه ما را نگران میدارد حفظ همین فضای سالم و دینباورانهای است که انقلاب اسلامی به این جامعه عطا کرده است. به یاد میآورم مضمونی از فرمایشات حضرت امام را در دیدار با جمعی کثیر از زنان سیاهچادر که حجابشان همچون احرام حجاج همۀ تمایزات ظاهریشان را از میان برداشته بود، که میگفت اگر انقلاب ما با وجود آنهمه شهید که در راه پیروزی آن دادهایم، هیچ دستاورد دیگری نداشت جز آنکه آثار کشف حجاب و غربزدگی زنان را از میان بردارد، بس بود و ما هیچ تأسفی نسبت به شهادت آن همه شهید نداشتیم[31]... و این عین حقیقت است، چه غربباوران و فرنگزدگان بپسندند و چه نه.
از طرف دیگر، با توجه به کوچکتر شدن دولت ـ به مفهوم قدیم آن ـ و استحالۀ بخشهایی از دولت در مردم و نهادهای خصوصی که از سیاستهای بسیار جدی و قابل تحسین آقای هاشمی رفسنجانی است، آنچه که آزادی را هر چه بیشتر در جامعۀ ما معنا خواهد کرد، برآورد همۀ مؤلفههای فکری و معنوی است که در داخل جامعه وجود دارد، که با عنایت به خصوصیات جامعۀ امروز ما مسلّماً برآورد این تضارب آرا و خواستههای مردم، میزان نظارت عمومی را بر فضای فرهنگی جامعه روز به روز بالاتر خواهد برد.
... و اما دربارۀ جنگ، یعنی آنچه که به زعم نویسندۀ مقالۀ «حکومت آسان» دستیابی به آزادی و وعدههای دیگر را که به صورت شعار اصلی بر زبان همه بود هشت سال به تعویق انداخت و اکنون که جنگ دیگر فیصله یافته، وقت است که سردمداران حکومت به خواستههای مردم و وعدههای انقلاب وفا کنند!
به بخشهایی از نوشتۀ این آقا توجه کنید:
گویی در تمام طول هشت سال جنگ، ملت با اطمینان به آگاهی خود و خواست مسئولان رژیم... باور داشت که پس از فیصلهدادن به کار جنگ، به وعدههایی که به صورت شعار اصلی انقلاب بر زبان همه بود، وفا خواهد شد.[32]
و یا در جایی دیگر:
واقعیت آن است که در جریان حل تضادهای درونی و مقابله با توطئههای خارجی، نهادهای دمکراتیک به وجود آمده در جریان قیام بزرگ ملت آسیب دیده اما امید به آن هرگز از میان نرفت و نخشکید.[33]
و یا در جایی دیگر:
مردم ایران [؟!]، و بهویژه اهل تفکر و قلم، حق دارند حوالهای را که انقلاب به دست آنها داده ـ و در سالهای جنگ بابت دریافت آن اصراری نکردند ـ اینک وصول کنند و آزادیهایی را که در حوزۀ بیان و قلم بهدست آوردهاند حفظ کنند...[34]
و در جایی دیگر:
آنها که در ایران ماندهاند بر آن میلیونها ایرانی غیر مجرم که دور از وطناند فضیلتی ندارند. اگر سخنی هست باید زمانی که برگشتند دوستانه در گوششان بخوانیم.[35]
چه بگویم؟ و بهراستی در برابر سخنانی از این قبیل چه میتوان گفت؟ آنچه را که بعد از خواندن این سخنان بر دلم گذشت در اینجا نمینویسم و اگر نگارندۀ مقالۀ مزبور قصد داشته که با این حرفها رزمآوران هشت سال دفاع مقدس و صبرآورندگان میدان نبرد را خشمگین کند، بداند که به نتیجه رسیده است.
بسیار شگفتآور است که این آقایان اثبات برادری نکرده ادعای ارث دارند و من واقعاً نمیدانم آنچه که چشم طمع اینان را به میراث انقلاب گشوده چیست. حتی آن تحلیل آسان که نوشتم نیز نمیتواند اینان را آنهمه جرأت ببخشد که با این صراحت، نیت پنهان خویش را در جهت مصادرۀ اصل انقلاب برملا کنند. آن وعدههایی که به صورت شعار اصلی انقلاب بر زبان همه بود چه بود؟ این مردم ایران که در سالهای جنگ بابت وصول حوالۀ خویش اصراری نکردند، کدام مردم هستند؟ کدام حواله؟ و این نهادهای دموکراتیکِ بهوجودآمده در جریان قیام ملت که بعدها با شروع جنگ آسیب دیدند، چه هستند؟
بهراستی که بود که در جریان انقلاب با مشت در برابر تانک ایستاد و گلولههای اسرائیلی و آمریکایی را به جان خرید و خونش را هدیۀ نهرهای میدان ژاله کرد تا شعار «خدا، قرآن، خمینی» را به جای شعار «خدا، شاه، میهن» بنشاند؟ که بود که در کردستان سر خویش را بهای حفظ تمامیت ارضی ایران گرفت و مُثله شد تا ایران مُثله نشود؟ که بود که در برابر منادیان التقاط تا آنجا ایستاد که در شکنجهگاههای مافیایی منافقان شیطانپرست، ناخنهایش را کشیدند و پوستش را با آب جوش کندند و دست و پایش را اره کردند و چشمانش را زنده از کاسۀ سرش بیرون آوردند و افطارش را با گلوله باز کردند و زن و فرزندانش را در جلوی چشمانش آتش زدند تا لب از شعار «حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روح الله» ببندد، و نبست و اجازه نداد که انقلاب اسلامی نیز به سرنوشت انقلابهای دیگری دچار شود که بعد از پیروزی مردم، و درست در هنگام استقرار نظام، رئیسجمهور و اعضای کابینه و نمایندگان پارلمانش با هواپیما از غرب سر میرسند و میراث شهدا را همان جا در سالن ترانزیت تقسیم میکنند... و بعد هم با نام توسعۀ اقتصادی و پیشرفت و تجدد و تمدن و نهادهای دموکراتیک و آزادی، شیطانی را که مردم از در راندهاند از پنجره به درون دعوت میکنند؟
که بودند آنان که گروه گروه در خرمشهر زیر شنیِ تانکهای روسی له شدند و با نارنجکهای اسرائیلی تکهتکه شدند و در هر قدم از هر کوچۀ شهر، شهیدی دادند تا نام «شیعه» را مترادف با معنای «مرد» نگاه دارند و حدیث اَلسَّلْمانُ مِنّا اَهْلَ الْبَیْت را دربارۀ فرزندان «سلمان فارسی» تفسیر کنند؟ که بودند آنان که در ایستگاه هفت و دوازده و ذوالفقاریه... جنگیدند تا آبادان «عبادان» نشود؟ که بودند آنان که رنگ سرخ خون پاکشان از فراز مسجد جامع سوسنگرد بر آسمان پاشید و غم شهادتشان جاودانه در غروب سوسنگرد ماند؟ که بودند آنان که هویزه را کربلا کردند؟...
و چه بگویم؟ مگر میتوان آن هشت سال را که به هشتاد هزار سال عمر آنان که سیارۀ زمین را بدل از طویله گرفتهاند میارزد، در هشت سطر خلاصه کرد؟ که بودند آنان که حقیقت قدسی انقلاب اسلامی را در میدانهای هشت سال دفاع مردانه ظهور بخشیدند و چه بود جز درد دین و عشق ولایت که آنان را توان این همه استقامت بخشید؟... و اگر اینان نبودند، اکنون آیا چیزی از میراث انقلاب بر جای مانده بود که حالا آقایان میراثخورانِ خوشنشینِ دیار غرب و وابستگان داخلی استکبار و خودباختگان مرعوب مدینۀ فاوستی[36]، رجّالگان و زُنّاربستگانِ دِیر مایکل جکسون و شیفتگان جزایر ناتورالیستها و مدّاحانِ پروسترویکای مفلوک شوروی مفلوکتر و نوچههای کمربستۀ «بوش» قدارهبند و بُزمجههای از ترس رعد و برق به سوراخ خزیده... بر سر تقسیم آن با ما که همۀ جان و مال و فرزندان و پدران و مادران خویش را به مسلخ عشق بردیم تا ولایت فقیه بماند، به جدال برخیزند؟ و کدام جدال؟ اگر این پهلوان پنبههای جُبّانِ فضای خالی میان سطورِ نشریاتِ نشخوارگرِ جویدههای فرنگیان اهل نبرد بودند که حداقل یکی از آنها را در طول این هشت سال و لااقل در یکی از خطوط آرام پشت جبهه میدیدیم... که ندیدیم.
و حالا لابد ما باید بعد از خواندن چند تحلیل آسانِ هالووار و برخورد با چند «دن کیشوت»[37] مفلوک، خیلی راحت برای پرهیز از سرنوشت حکومت آسان بپذیریم آنها که در ایران ماندهاند بر آن میلیونها ایرانیِ غیر مجرم که دور از وطناند، فضیلتی ندارند و حالا که جنگ فیصله یافته، نوبت آن است که دروازههای لیبرالیسم را بگشاییم و حوالهای را که معلوم نیست کدام انقلاب به دست این خوشباوران داده است وصول کنیم و به وعدههای موهومی که معلوم نیست از کجای شعارهای اصلی انقلاب استخراج شده است وفا کنیم...؟
آقایان و خانمهای محترم! لطفاً از توهّمات مالیخولیایی خویش خارج شوید و کمی دقت کنید؛ شاید این «بوی کباب» نباشد...
پی نوشتها
[1]. در حاشیۀ مقالۀ «حکومت آسان بیآینده است» ـ آدینه، 59 ـ و مندرجات مجلۀ «گردون» از آغاز انتشار تاکنون.
[2]. این مقاله در سال 1370 نگاشته شده است. ـ و.
[3]. یوسف بن کاظم، متوفا به سال 1313 ق.، از منورالفکران پیش از مشروطه که «رساله در وجوب اصلاح خط اسلام» از دیگر آثار اوست. ـ و.
[4]. مقصود code است.
[5]. نگ. ک. به: یوسف بن کاظم تبریزی، رسالۀ موسومه به یک کلمه، مطبعۀ شاهنشاهی، 1325، ق. ـ و.
[6]. Peter the Great (1725-1672) تزار روسیه. ـ و.
[7]. میرزا فتحعلی آخوندزاده (77-1812 م) سرهنگ در ارتش روسیۀ تزاری و از سران روشنفکران و متجددان عصر خویش بود. ـ و.
[8]. حسن تقیزاده (1348-1257 ق.): از سران روشنفکری ایران. ـ و.
[9]. منصور کوشان، نادیده گرفتن غرور ملی، گردون، سال یکم، 13 و 14، تیر 1370. ـ و.
[10]. مسعود بهنود، حکومت آسان بیآینده است، آدینه، 59، خرداد 1370. ـ و.
[11]. میرزاملکمخان ناظم الملوک (1326ـ1249هـ.ق.): مؤسس فراماسونری در ایران و از سران منورالفکری در عصر قاجار. ـ و.
[12]. سید احمد کسروی (1269ـ1324)، مورخ و زبانشناس. وی مخالف سرسخت دین و عرفان بود و از به کار بردن لغات عربی دوری میجست. «تاریخ مشروطۀ ایران» و «تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان» از آثار اوست. ـ و.
[13]. Henri Corbin (1903ـ1978) محقق فرانسوی، مستشرق و پژوهشگر در فلسفۀ اسلامی و اعتقادات فرق شیعه. ـ و.
[14]. نام کتابی از عبدالرحمن ابن ابوبکر (849ـ911 هـ.ق.)، مورخ و ادیب مصری. از جمله کتب مقدماتی است که در حوزههای علمیه تدریس میشود. ـ و.
[15]. مصطفی کمال پاشا ملقب به آتاتورک (1881ـ1938)، دیکتاتور دینستیز و متجدد ترک که ترکیۀ امروزین را بنا نهاد. ـ و.
[16]. حکومت آسان بیآینده است، ص 23.
[17]. حکومت آسان بی آینده است، ص 23.
[18]. حکومت آسان بیآینده است، ص 23.
[19]. حکومت آسان بیآینده است، ص 21.
[20]. sigmund freud (1856ـ1939). روانشناس اتریشی. ـ و.
[21]. نهجالبلاغه، نامۀ 31. ـ و.
[22]. حکومت آسان بیآینده است، ص 22.
[23]. حکومت آسان بیآینده است، ص 20.
[24]. Machiavelismeمأخوذ از نام ماکیاولی (1469ـ1527)، نظریهپرداز سیاسی و دولتمرد ایتالیایی. ـ و.
[25]. حکومت آسان بیآینده است، ص 22.
[26]. inquisition تفتیش عقاید. ـ و.
[27]. نگ. ک. به: حکومت آسان بیآینده است، ص 23.
[28]. نادیده گرفتن غرور ملی، ص 31.
[29]. امام خمینی (ره) در مدت اقامت در نجف اشرف و در کنار درس خارج مکاسب، کتاب پنج جلدی «البیع» را تحریر کردند که بخشی از آن به موضوع «ولایت فقیه» اختصاص داشت. این بخش از کتاب با عناوین «ولایت فقیه» و «حکومت اسلامی» بارها چاپ شده است. ـ و.
[30]. حکومت آسان بیآینده است، ص 20.
[31]. نقل به مضمون است و من فرصت مراجعه به «صحیفۀ نور» را نداشتم تا اصل گفتۀ حضرت ایشان را پیدا کنم. [نگ. ک. به: صحیفۀ نور، ج14، ص 130. ـ و.]
[32]. حکومت آسان بیآینده است، ص 22.
[33]. حکومت آسان بیآینده است، ص 22.
[34]. حکومت آسان بیآینده است، ص 23.
[35]. حکومت آسان بیآینده است، ص 23.
[36]. Faustیا Faustus کیمیاگر یا ساحری در افسانههای آلمان که روح خود را در ازای کسب قدرت به شیطان میفروشد. بسیاری از هنرمندان اروپایی این افسانه را بهمثابه مضمون آثار خویش برگزیدهاند. گوته (1749ـ1832)، شاعر و نویسندۀ آلمانی، نمایشنامهای منظوم با عنوان «فاوست» پدید آورده که بزرگترین اثر او به شمار میآید. ـ و.
[37]. Don Quixoteشخصیت ناقصالعقل و خیالپرداز رمانی با همین عنوان از میگوئل دو سروانتس (1547ـ1616) نویسندۀ اسپانیایی. ـ و.