سیاره رنج
راوی: روز بالا آمده بود كه جنگ آغاز شد و ملائك به تماشاگه ساحتِ مردانگی و وفای بنیآدم آمدند. مردانگی و وفا را كجا میتوان آزمود، جز در میدان جنگ، آنجا كه راه همچون صراط از بطن هاویۀ آتش میگذرد؟... دیندار آن است كه در كشاكش بلا دیندار بماند، وگرنه، در هنگام راحت و فراغت و صلح و سِلم، چه بسیارند اهل دین، آنجا كه شرط دینداری جز نمازی غُرابوار و روزی چند تشنگی و گرسنگی و طوافی چند برگرد خانهای سنگی نباشد.
رودررویی، نخست تنبهتن بود و اوّلین شهیدی كه بر خاك افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر كوفی.
در زیارتالشهدای ناحیۀ مقدسه خطاب به او آمده است: «تو نخستین شهید از شهیدانی هستی كه جانشان را بر سر ادای پیمان نهادند و به خدای كعبه قسم رستگار شدی. خداوندْ حقّ شكر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا كند؛ او كه بر بالین تو آمد آنگاه كه به خاك افتاده بودی و گفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ و مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ و ما بَدَّلوا تَبْدیلاً.»[1]
حبیب بن مظاهر كه همراه امام بر بالین مسلم بود گفت: «چه دشوار است بر من به خاك افتادن تو، اگرچه بشارت بهشتْ آن را سهل میكند. اگر نمیدانستم كه لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست میداشتم كه مرا وصیّ خود بگیری...» و مسلم جواب گفت: «با اینهمه، وصیتی دارم» و با دو دست به حسینعلیه السلام اشاره كرد،[2] و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند: سَلامٌ عَلَیْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ.[3]
دومین شهیدی كه بر خاك افتاد «عبدالله بن عُمیر كلبی» بوده است؛ آن جوان بلندبالای گندمگون و فراخسینهای كه همراه مادر و همسرش از بئرالجَعْد هَمْدان خود را به كربلا رسانده بود... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است كه در صحرای كربلا به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است.
«مُزاحم بن حُرَیث» در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت كه نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد كه نافع بن هلال رسید و او را به هلاكت رساند. «عمرو بن حجاج» كه امیر لشكر راست بود عربده كشید: «ای ابلهان! آیا هنوز درنیافتهاید كه با چه كسانی در جنگ هستید؟ شما اكنون با یكهسواران دلاور كوفه رودر رویید، با شجاعانی كه مرگ را به جان خریدهاند و از هیچ چیز باك ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تنبهتن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان آنهمه قلیل است كه اگر شما با هم شوید و آنان را تنها سنگباران كنید از بین خواهند رفت.»
عُمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد كه كسی به جنگ تن به تن اقدام كند. افراد تحت فرماندهی شمر بن ذیالجوشن نافع بن هلال را محاصره كردند و بر سرش ریختند. با اینهمه، نافع تا هنگامی كه بازوانش نشكسته بود از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد و اطرافیانش میانگاشتند كه میتوانند او را به ذلت بكشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت: «والله من جهد خویش را به تمامی كردهام. جز آنان كه با شمشیر من جراحت برداشتهاند، دوازده تن از شما را كشتهام. من خود را ملامت نمیكنم، كه اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود نمیتوانستید مرا به اسارت بگیرید...» و شمر بن ذیالجوشن او را به شهادت رساند.
آنگاه فرمان حملۀ عمومی رسید و همۀ لشكریان عمر سعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذیالجوشن با لشكر چپ، عمرو بن حجاج با لشكر راست از جانب فرات و «عزره بن قیس» با سواركاران... و كار جنگ آنهمه بالا گرفت كه دیگر در چشم اهل حرم، جز گردبادی كه به هوا برخاسته بود و در میانهاش جنبشی عظیم، چیزی به چشم نمیآمد.
راوی: چه باید گفت؟ جنگ در كربلا درگیر است و این سوی و آن سوی، مردمانی هستند در سرزمینهایی دور و دورتر كه هیچ پیوندی آنان را به كربلا و جنگ اتصال نمیدهد. آنجا بر كرانۀ فرات، در دهكدۀ عَقْر... دورتر در كوفه، در مكه، مدینه، شام، یمن... زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین... طوفان نوح همۀ زمین را گرفت، اما این طوفان تنها سفینهنشینان عشق را در خود گرفته است. چه باید گفت با سبكباران ساحلها كه بیخبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل، آنجا بر كرانههای راحت و فراغت و صلح و سِلم غنودهاند؟ آیا جای ملامتی هست؟
... و از آن فراتر، از فراز بلندِ آسمانِ كهكشان بنگر! خورشیدی از میان خورشیدهای بیشمار آسمان لایتناهی، منظومهای غریب، و از آن میان سیارهای غریبتر، بر پهنهاش جانورانی شگفت هر یك با آسمانی لایتناهی در درون، اما بیخبر از غیر، سر در مَغارۀ تنهایی درون خویش فروبرده، سرگرم با هیاكل موهوم و انگارههای دروغین... و این هنگامۀ غریب در دشت كربلا. آیا جای ملامتی هست؟
آری، انسانْ امانتدار آفرینش خویش است و عوالَم بیرونیاش عكسی است از عالم درون او در لوح آینهسانِ وجود. طوفان كربلا، طوفان ابتلایی است كه انسانیت را درخود گرفته و آن كرانههای فراغت، سرابهای غفلتی بیش نیست. انسانْ كشتیشكستۀ طوفانِ صدفه نیست، رهاشده بر پهنۀ اقیانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستی و حامل عرشالرحمن است، و این سیاره، عرصۀ تكوین. اینجا پهنۀ اختیار انسان است و آسمانْ عرصۀ جبروت، و امر تكوین در این میانه تقدیر می شود... آه از بار امانت كه چه سنگین است!
عالمْ همه در طواف عشق است و دایرهدار این طواف، حسین است. اینجا در كربلا، در سرچشمۀ جاذبهای كه عالم را بر محور عشق نظام داده است، شیطان اكنون در گیر و دار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشیر شیطان از خون شكست میخورد؛ از خون عاشق، خون شهید.
عزره بن قیس كه دید سواران او از هر سوی كه با اصحاب امام حسین روبهرو می شوند شكست میخورند، چارهای ندید جز آنكه «عبدالرحمن بن حصین» را نزد عمر سعد روانه كند كه: «مگر نمیبینی سواران من از آغاز روز، چه میكِشند از این عدۀ اندك؟ ما را با فوج پیادگان كماندار و تیرانداز امداد كن.»... و اینگونه شد. عمر سعد «حصین بن تمیم» را با سواركارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یكایك در خون خویش فروغلتیدند. دیری نپایید كه اسبها همه در خون تپیدند و یلان، آنان كه از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشكریان شیطان حمله بردند. از «ایوب بن مِشرَح» نقل كردهاند كه همواره میگفت: «اسب حُرّ بن یزید ریاحی را من كشتم؛ تیری به سوی مركبش روانه كردم كه در دل اسب نشست. اسب لرزشی به خود داد و شیههای كشید و به رو در افتاد، و لكن خود حُرّ كنار جَست و با شمشیر برهنه در كف، حمله آورد.»[4]
عمر سعد در این اندیشۀ حیلهگرانه بود كه اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمهها مانع بود. فرمان داد كه خیمهها را آتش بزنند و اهل حرمِ آلالله همه در سراپردۀ امام حسینعلیه السلام جمع بودند. خیمهها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمهسرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد كه آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمهنشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند و از خیمه بیرون ریختند. امام فریاد كشید: «ای شمر! این تویی كه آتش میخواهی تا سراپردۀ مرا با خیمهنشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند!»[5] «حُمید بن مسلم» میگوید: «من به شمر گفتم: سبحان الله! آیا میخواهی خویشتن را به كارهایی واداری كه جز تو كسی در جهان نكرده باشد؟ سوزاندن به آتشی كه جز آفریدگار كسی را حقی بر آن نیست و دیگر، كشتن بچهها و زنان؟ والله در كشتن این مردان برای تو آنهمه حُسن خدمت هست كه مایۀ خرسندی امیرت باشد.» شمر پرسید: «تو كیستی؟» و من او را جواب نگفتم. در این اثنا شبث بن رِبعی سر رسید و به شمر گفت: «من گفتاری بدتر از گفتار تو و عملی زشتتر از عمل تو ندیدهام. مگر تو زنی ترسو شدهای؟»
زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمر و یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمهها پراكنده ساختند و «ابیعزّۀ ضِبابی» را كشتند. با كشتن او، یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر بهجز زهیر همۀ آن ده تن به شهادت رسیده بودند.[6]
راوی: تن در دنیاست و جان در آخرت؛ یاران یكایك جان بر سر پیمان ازلی خویش نهادهاند و بال شهادت به حظیرهالقدس كشیدهاند، اما پیكر خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایقهای داغداری است كه بر دشت رُسته است. تن در دنیاست و جان در آخرت، و در این میانه، حكم بر حیرت میرود... روز به نیمه رسیده است و دیگر چیزی نمانده كه كار جهان به سرانجام رسد.
امام نگاهی به ظاهر كرد و نظری در باطن، و گفت: «غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت كه عُزیر را فرزند خدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه كه او را یكی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم، اكنون كه بر قتل فرزند رسول خود اتفاق كردهاند...» و همچنان كه محاسن خویش را در دست داشت گفت: «والله آنان را در آنچه میخواهند اجابت نخواهم كرد تا خداوند را آنسان ملاقات كنم كه با خون خضاب كرده باشم...» و سپس با فریاد بلند فرمود: «آیا فریادرسی نیست كه به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر كسی نیست كه ما را یاری كند؟ كجاست آن كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟»... و صدای گریه از خیمهسرای آلالله برخاست.[7]
راوی: دهر خجل شد و اگر صبر خیمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق مییافت و خورشید چهره از شرم میپوشاند و سوز دل زمین، دریاها را میخشكاند و... سالهای دریغ فرا میرسید.
آن شوربختان خجل نشدند، اما آب و خاك و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خویش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا كه آب از چشمی فرو ریخت و خاكْ سجادۀ نمازی شد و آتش دلی را سوخت و باد آهی شد و از سینهای برآمد، این سخن تكرار شد. از خاكی كه طینت تو را با آن آفریدهاند باز پُرس؛ از آبی كه با آن خاك آمیختهاند، از آتشی كه در آن زدهاند و از نفخۀ روحی كه در آن دمیدهاند باز پُرس، تا دریابی كه چه امانتداران صادقی هستند.
تاریخ امانتدارِ فریاد «هل من ناصر» حسین است و فطرتْ گنجینهدار آن... و از آن پس، كدام دلی است كه با یاد او نتپد؟ مردگان را رها كن، سخن از زندگان عشق می گویم.
خورشید به مركز آسمان رسید و سایهها به صاحب سایه پیوستند. امید داشتم كه قیامت برپا شود، اما خورشید در قوس نزول افتاد و سِفْرِ زوال آغاز شد. «ابوثُمامه» در سایۀ خویش نظر كرد كه جمع آمده بود و نظری نیز در آسمان انداخت و دانست كه وقت فریضۀ زوال رسیده است... شاید ترنّم ملكوتی اذان مؤذن كربلا، «حجاج بن مسروق» را شنیده بود، از حظیرهالقدس. حجاج بن مسروق همۀ راه را همپای قافلۀ عشق اذان گفته بود، اما اكنون در ملكوت، اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پیچیده بود... لكن در عالمِ تن... این پیكر بیسر اوست، زیب بیابان طف. اینجا بلال و حجاج وقت نماز اذان میگفتند، اما آنجا، تا بلال و حجاج اذان نگویند وقت نماز نمیرسد... تن در دنیاست و جان درآخرت، و در این میانه، حكم بر حیرت میرود.
ابوثُمامۀ صائدی وقت زوال را یادآوری كرد. امام در آسمان تأملی كرد و گفت: «ذكر نماز كردی؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكرین قرار دهد. آری، اوّل وقت نماز است. بخواهید از این قوم كه دست از ما بدارند تا نماز بگزاریم.»
لشكر اعدا آنهمه نزديك آمده بودند كه صدای آنان را میشنیدند. حُصین بن تمیم عربده كشید: «این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست: «نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»[8]
راوی: نماز، روح معراج نبیّ اكرم است، و او بی اهل كسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد كه با هر تكبیری حجابی را میدرد آنسان كه با تكبیر هفتم دیگر بین او و خالق عالم هیچ نمانَد و از شما قبول باشد كه نمازتان وارونۀ نماز است؟ عجبا! حُباب را ببین كه چگونه بر اقیانوس فخر ميفروشد!
حُصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حملهور شد و آن صحابی كرامتمندِ پیرِ عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربهای زد كه بر صورت اسب او فرود آمد و حُصین بن تمیم بر خاك افتاد و یارانش او را از میانه در ربودند. حبیب سخت میجنگید و آنان را به خاك و خون میافكند كه دورهاش كردند و مردی از بنیتمیم ضربهای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزهای كه از كارش انداخت. «بُدیل بن صُریم» از مركب فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد. حُصین بن تمیم او را گفت: «من در قتل او شریكم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشكر جولان دهم، تا بدانند كه من نیز در قتل او شركت كردهام. اما جایزۀ عبیدالله بن زیاد از آنِ تو باشد.» پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشكر جولان داد و بازگشت و سر را به بُدیل بن صُریم رد كرد. حرّ بن یزید ریاحی و زهیر بن قین با پشتیبانی یكدیگر به دریای لشكر عمر سعد زدند تا امام و باقیماندۀ اصحابْ فرصت نماز خواندن بیابند. چون یكی در لُجّۀ حرب غوطهور میشد دیگری میآمد و او را از گیر و دار خلاص میكرد، تا آنكه پیادگان دشمن اطراف حُرّ را گرفتند و «ایوب بن مِشرَح خَیْوانی» با مردی دیگر از سواران كوفی در قتل او با یكدیگر شریك شدند و یاران پیكر نیمهجان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خویش خاك از سر و روی او میزدود و میفرمود: «تو بهراستی حُرّی، همانسان كه مادرت بر تو نام نهاد؛ بهراستی حُرّی، چه دردنیا و چه در آخرت.»[9]
راوی: آنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت. نخستین نمازی كه آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی كه وارث آدم گزارد، نیز... و از آن نماز تا این نماز، هزارها سال گذشته بود و در این هزارها، چهها كه بر انسان نرفته بود.
پی نوشتها:
[1]. احزاب/ 23.
[2]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 442-441.
[3]. رعد/ 24.
[4]. نگاه کنید به منتهی الآمال، ص 442.
[5]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 422.
[6]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 428–427.
[7]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 432.
[8]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 444.
[9]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 440.