منشور تجدید عهد هنر
مقدمه
همۀ اولیای خدا در عصر خویش و در میان معاصران خویش غریب بودهاند و وای بر ما اگر این ولی خدا نیز در میان ما غریب باشد. و مگر نیست؟ آیا ما بهراستی دریافتهایم که او کیست و چه میگوید؟ آیا ما بهراستی سر به فرمان او سپردهایم و دیگر «خود»ی در میانه باقی نمانده است؟ ما را با فلکزدگانِ راهی طریق هوی و هوس کاری نیست. آنان این کشتی طوفانزدۀ اقیانوسِ بلا را جزیرۀ غفلتی انگاشتهاند، امن و امان، جاودانه و بیتاریخ. مگر این سفینۀ خاکی در دل این آسمان لایتناهی که محضر خداست به ناکجاآبادی بیخدا رسیده است؟ مگر بادِ شُرطۀ مرگ برخاسته است و دیگر کسی نمیمیرد؟
روی سخن ما با آنان است که هنوز محفل اُنس را رها نکردهاند، آنان که هنوز دغدغۀ مرگ و معاد دارند و در انتظار موعودند. وای بر ما اگر این ولی خدا نیز در میان ما غریب باشد... و مگر نیست؟
مگر نه اینکه ما در انتظار بودیم، در انتظار طالوتی که در این عصرِ حاکمیت سِفلگان عَلمِ ستیز بردارد با جالوت، در انتظار پیر فرزانهای که در این عصر جاهلیت ثانی، از باطن این ظلمات راهی به چشمۀ حیات بیابد؟ او آمده است، آن که مردانگی طالوت را با فرزانگی خضر جمع دارد. اما آیا ما را آن اطاعت و شجاعت هست که در کار او صبر ورزیم و در برابر امرش عصیان نکنیم، هرچند با «عقل» ما سازگار نباشد؟ آیا آنچه میان ما و او میگذرد مصداق این سخن خضر با موسی نیست که فرمود: اِنَّکَ لَنْ تَسْتَطیعَ مَعِی صَبْراً * و کَیفَ تَصْبِرُ عَلی ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْراً؟[1] ما نیز در مقام حرف همچون موسی خواهیم گفت: سَتَجِدُنی إِنْ شاءَاللهُ صابِراً و لا اَعْصی لَکَ اَمْراً؛[2] و اما در مقام عمل چه خواهیم کرد؟
چه کردهایم؟
امام را با هنرمندان سخنی بود که شنبه نهم مهرماه شصتوهفت در روزنامهها به چاپ رسید و مگر نه این که ما آن پیام را به فراموشخانههای سهلانگاری و غفلت خویش انداختیم و دیگر از آن جز اشاراتی پراکنده، این سوی و آن سوی، در میان نیامد؟
اصل سخن ایشان در آن پیام، میثاقی بود که میان «هنر» و «مبارزه» بسته بودند و چهبسا در میان غیر مؤمنین کسانی اندیشیدند که «این سخن از سرِ ناآشنایی با ماهیت هنر بر آمده است. اگرنه، هنر که آزاد است و در خدمت سیاست در نمیآید!»
و ما نیز که سرباختگان آستان ولایت هستیم و از شأنِ گران این عبد صالح خدا در تاریخ باخبریم، نه آن کردیم که شایستۀ کلام حضرت ایشان است. تسلیم روزمرگیها و دلمردگیها، نشستیم و دم بر نیاوردیم و گذشت. و هرچند اکنون آمدهایم تا عذر تقصیر بخواهیم، اما از حق ناگذشته، باید بگوییم که این ولی خدا نیز در میان معاصران خویش غریب است... و اگرچه میکوشد که به مصداق اِّنا مَعاشِرَ الْاَنْبیاءِ اُمِرْنا اَنْ نُکَلِّمَ النّاسَ عَلی قَدْرِ عُقُولِهِم[3]، کلام خویش را تا مرتبۀ عقل ما پایین بیاورد، اما با اینهمه، سخنش غریبانه و مظلومانه در بازار تیتر درشت روزنامهها و مجلهها میماند و به عمل در نمیآید. چهبسا کسانی هم باشند که جلوهفروشیهای نفسِ خویش را به حساب پیام امام بگذراند و به خیال خام، مردم را بفریبند.
به هر تقدیر، باید که سرباختگان آستان ولایت از این همه بیاعتنایی و غفلت و ناسپاسی عذر تقصیر بخواهند، تا خداوند دریغ نکند آن نعمتی را که بعد از قرنها به آدمیزادگان روی کُرۀ زمین عنایت فرموده است.
وجود مقدس حضرت امام مصداق اتمِّ نعیم است در این مبارکه که لَتُسئَلُنَّ یومَئِذٍ عَنِ النَّعیمِ.[4] مبادا که غفلت کنیم و از عهدۀ شکر برنیاییم... که بر ما نیز همان خواهد رفت که بر بنیاسرائیل رفت.
خداوند این عبد صالح خویش را به این عصر بخشیده است تا یک بار دیگر آدم در وجود او با حق تجدید میثاق کند و تاریخ فردا عرصۀ این تجدید میثاق باشد. کلام امام منشور این تجدید عهد است، مسطورهای که تقدیر آیندۀ این عصر در آن منطوی است. هنر و هنرمندان را نیز شایسته آن است که قدر نعمت باز شناسند و طریق توبۀ خویش را از این مسطورۀ مبارک بیابند.
*
در منظر پیام حضرت امام به مناسبت تجلیل از هنرمندان متعهد، آنچه که بیش از همه در چشم مینشیند، میثاقی است مبارک که حضرت ایشان میان «هنر» و «مبارزه» بر قرار ساختهاند، تا آنجا که فرمودهاند:
تنها به هنری باید پرداخت که راه ستیز با جهانخواران... را بیاموزد.[5]
و لکن آیا این میثاق به «نفی آزادی هنرمند» نمیانجامد و او را ناگزیر از «قبول سفارش» نمیکند؟ آیا ایشان معتقدند که هنر ذاتاً و ماهیتاً عین تعهد سیاسی و تبلیغی است؟ و یا نه، تنها در این مقطع خاص از سیر تاریخی انقلاب اسلامی است که حضرت ایشان این وظیفه را بهمثابه یک تکلیف برای هنرمندان متعهد قائل شدهاند؟ و اگر هنر ذاتاً «مبارزهجو» نیست، آیا این تکلیف، هنر را به امری منافی ذات خویش ملتزم نمیسازد؟
و البته پیش از جواب گفتن به پرسشها، باید عرض کنیم که طرح پرسش، نه در مقام شک و عصیان، که در مقام تشریح فرمایش لازمالاّتباع ایشان است و اگرنه، ما را چه میرسد که بال در بال روحالقدس بیفکنیم؟ امام را که میدانیم، مظهر کمال غایی انسانی است و بر آن معرَج که او رسیده، قلب به سرچشمۀ حکمت الهی اتصال دارد. پس کلام او عین حکمت است و نقص، هرچه هست، از ماست؛ درماندگان زمینگیری که سخن را جز از طریق چون و چراهای عقلانی درنمییابند. و اصلاً گیریم که ذاتاً میان «هنر» و «تعهد» نیز پیوندی نبود ـ که هست ـ باز هم حکم، حکم ایشان بود و ما هنر را در مقدَم کلام حضرت ایشان قربانی میکردیم و کار را به اهلش وا میگذاشتیم... اما هنر عین تعهد و مبارزه است و این مقاله بیشتر در جهت تبیین این مدعا تحریر شده است.
تعبیرات حضرت امام و تصریحات مکرر ایشان بر تعهد هنر در برابر مبارزه با دشمنان اسلام، بسا بیشتر از آن دارای صراحت است که بتواند مورد تأویل قرار گیرد. هنر در منظر امام ذاتاً و ماهیتاً امانتدار مبارزه با دشمنان دین است... و دیگر چه جای تردید، آنجا که ایشان فرمودهاند:
هنری زیبا و پاک است که کوبندۀ سرمایهداری مدرن و کمونیسم خونآشام و نابودکنندۀ اسلام رفاه و تجمل، اسلام التقاط، اسلام سازش و فرومایگی، اسلام مرفهین بیدرد، و در یک کلمه اسلام آمریکایی باشد.
...و در این عبارت، اگرچه از یک سوی هنر را به وصف «زیبایی» و «پاکی» ستودهاند، اما از سوی دیگر، برخلاف مشهورات و مقبولات رایج در مجامع هنری، زیبایی و پاکی را اموری دانستهاند که اصلاً به اعتبار تعهد و امانتداری وجود پیدا میکنند. معنای این سخن این است که اگر هنری مبارزهجو نباشد لاجرم زیبا و پاک هم نیست. مگر میان «مبارزه» و «زیبایی و صفا» چه نسبتی موجود است که امام اینچنین فرمودهاند؟
تکلیف هنرمندان نیز بالصراحه در انتهای پیام معین شده است:
هنرمندان ما تنها زمانی میتوانند کولهبار مسئولیت و امانتشان را زمین بگذارند که مطمئن باشند مردمشان بدون اتکای به غیر تنها و تنها در چارچوب مکتبشان به حیات جاویدان رسیدهاند.
جلودارِ این طریق نیز که به سوی استقلال و تحقق حقیقت کلمۀ «لا اله الا الله» میرود، شهدایی هستند که سرخی خونشان بر افق طلوع نشسته است و «مدعیان هنر بیدرد» را رسوا نموده است. پس هنر در منظر ایشان عین دردمندی است و همین دردمندی است که روح زیبایی و صفا را در هنر میدمد.
*
اِنّا عَرَضْنَا الْاَماَنهَ عَلَی السَّمواتِ و الْاَرْضِ و الْجِبالِ فَاَبَینَ اَنْ یحْمِلْنَها و اَشْفَقْنَ مِنْها و حَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً.[6]
آیۀ مبارکۀ «امانت» انسان را امانتدار حق میداند و اگر مدعیان اعتقاد دارند که باید هنرمندان را از آن لحاظ که با هنر سر و کار دارند از این امانتداری مستثنا دانست، باید بر این دعوی برهانی اقامه کنند. لفظ «انسان» در آیۀ مبارکه کلی است و استثنا نمیپذیرد و مگر نه این که هنرمند نیز پیش از آن که هنرمند باشد انسان است؟ و نهتنها هنرمندان، که علما و فلاسفه را نیز نمیتوان از این امانتداری مستثنا کرد. وظیفۀ انسان رسیدن به مراتب کمال انسانی است و این وظیفهای است فراتر از آن که این انسان هنرمند باشد یا سیاستمدار، عالم باشد یا فیلسوف، مهندس باشد یا طبیب...
جهاد بابی از ابواب بهشت است، و تقوا نیز. اما آیا هنر نیز مستقل از دین، بابی است که انسان را به بهشت میرساند؟ علم[7] چطور؟... تعالی انسان به سوی حق یک راه وصول و عروج بیشتر ندارد و آن هم دین است که معنای حقیقی خویش را در ولایت میجوید. روح بشر برای وصول به مراتب متعالی کرامت انسانی باید که در «عمل»، از پستیها و کثافات و تعلقات تنزه پیدا کند و این حکمی است کلی که هنرمندان، فلاسفه، مهندسان و اطبا و سیاستمداران را نیز شامل میشود. مگر نه این که هنرمند ورای هنر خویش لاجرم انسان است؟ و مگر نه این که وجود انسان عین تعهد و امانتداری است؟
نظر و عمل انسان در اصل و منشأ یکی هستند و فعل انسان و کلام او عین اعتقادات اوست، مگر آن که او را مجبورِ ارادهای دیگر و یا مقهور موجباتی فرض کنیم که مقتضای حیات اوست. نمیخواهیم میان «صدور بِالاراده» و «صدور بلااراده» تفاوتی نگذاریم و یا اثر عادات و ملکات را از آن حیث که حجاب میان نیت و عمل واقع میشوند انکار کنیم؛ و لکن در تفکر مرسومْ معمول است که عمل انسان را محکوم ِموجباتی میدانند که از جانب تاریخ، جغرافیا، طبیعت و یا جامعه بر او حمل میشود. فیالمثل، در جستوجوی منشأ و معنای اشعار حافظ (قدس سره) روی به تاریخ میآورند و جغرافیا احوال مردم زمان او... و معالاسف، تاریخ را نیز با همان معلومات سخیفی تفسیر میکنند که در این عصر مرسوم و رایج است، حال آن که حافظ (قدس سره) مقیم مقام ولایت است و اینان از موجبیتها در گذشتهاند و نهتنها محکوم موجبات تاریخی و جغرافیایی و طبیعی و اجتماعی عصر خویش نیستند، بلکه اصلاً تاریخ معنای حقیقی و صیرورت خویش را در وجود آنان پیدا میکند. غایت کمالی انسان در آن است که از موجبیتها و تعلقات درگذرد و مصداق معنای «خلیفهالله» واقع شود. خلیفهالله محکوم تاریخ نیست که هیچ، خود باذنالله منشأ تحولات عظیم تاریخی است. بهراستی اگر آیندگان در جستوجوی منشأ نظریات حضرت امام خمینی به افکار رایج این روزگار مراجعه کنند چه خواهند یافت؟ وقتی ایشان خود منشأ و مصدر عظیمترین تحولاتی هستند که در تاریخ این روزگار رخ میدهد، دیگر چگونه میتوان اعتقادات ایشان را تابع و محکوم فرهنگ امروز و معتقدات مرسوم دانست؟
انسان در آن که به دنیا بیاید و یا نیاید مخیر نیست و چون پای به دنیا میگذارد، حیات او ملازم با جاذبهها، دافعهها و نیازهایی است که خواسته یا ناخواسته بر وجود او تحمیل شدهاند. چه کند با طبیعت حیوانیش و آن غرایز لجامگسیختهای که او را به سوی لذتجویی، جلوهفروشی و تسلط بر دیگران می کشانَد؟ چه کند با موجبات و مقتضیات آن جامعه و خانوادهای که ناخواسته پای در آن نهاده است؟ چه کند با مقتضیات زمان؟ چه کند با تاریخ و آن صیرورت محتومش، روز و شب و ماه و سالش، و همۀ آن اقتضائات ناخواستهای که همراه آن است؟... وجود انسان از آن حیث که لاجرم طبیعی، اجتماعی، تاریخی و یا جغرافیایی است، ملازم است با تعلقاتی متناسب با نیازهای حیاتیاش.
انسان فی حدّ ذاته نیز ضعیف و حریص و عجول و هَلوع و وَلوع و کفور و کَنود و ظَلوم و جهول است، اما همچنان که این نقایص ذاتی نمیتواند محملی برای گریز از تعهد و امانتداری باشد، موجبات حیاتی بشر نیز نمیتواند بهانۀ این فرار قرار بگیرد، چرا که انسان در اصل خلفت خویش مختار است و این اختیار فراتر از همۀ موجبیتهایی است که ملازم با حیات ناخواستۀ اوست. آن «چه کنم»ها نیز فینفسه بر همین اختیار دلالت دارند.
میپرسند: «کدام اختیار، آنجا که هرچه هست کشش گناه است و کوشش نفس اماره و آنهمه امیال و اشواق ملازم با بدن حیوانی؛ کدام اختیار، آنجا که اصلاً غفلت ملازم لاینفکِ حیات دنیایی است؟ کدام اختیار آنجا که گناه، سهلالوصول و شیرین است و حق، صعب و تلخ؟»
جواب را باید در فطرت بجوییم و آن پیمان ازلی که اَلَسْتُ بِرَبَّکُمْ؟ قالوا بَلَی.[8] که اگر از آن سوی، مختصات طبیعی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی، اقتضائات و موجباتی ناخواسته دارد، لکن از این سوی، نفس در عمق فطرت خویش بدان میثاق ازلی متعهد است و فجور و تقوا را به الهام فطری[9] از یکدیگر باز میشناسد و جاذبهای نیرومند او را از درون به سوی حق میکشاند، به سوی عبادت و تحمید و تقدیس.
آری، این هست که انسان در اصل خلقتِ خویش بر حق شهادت میدهد و آن که میخواهد خلاف تعهد باطنی خویش عمل کند، باید که این شهادت فطری را انکار کند و سرزنشهای نفس لوامه را ناشنیده انگارد.
پس انسان مختار است و «موجبیت»ها را نباید با «جبر و اجبار» اشتباه کرد و اگر این اختیار وجود نداشت، تعهد و مسئولیت و امانتداری و ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ معنایی نداشت. آن عهد ازلی میثاقِ فطرت است و این امانت را نیز انسان با همان میثاق بر گُرده گرفته است. هنرمندان نیز از آن لحاظ که انسان هستند، عهدهدار این بار امانتاند و نمیتوانند آن را بر زمین بگذارند، چه بخواهند و چه نخواهند. انسان مختار است، اما در قبول یا رد این اختیار مختار نیست، مجبور است که مختار باشد و با این اختیار، امانتداری و تعهد نیز همراه است و بر این اساس، هیچ داعیهای از هیچکس بر انکار تعهد پذیرفته نیست.
برای آنان که میان مبارزه و جنگ و جهاد و حقیقت اسلام نیز نسبتی حقیقی نمیبینند باید عرض کنم که همین میثاق فطری است که باز هم انسان را در برابر جهاد اکبر و اصغر متعهد میدارد. انسان در مبارزه میان حق و باطل به کمال میرسد، چه در درون خویش که جهاد اکبر باشد و چه در بیرون از خود که جهاد اصغر... و هنرمندان نیز از آن لحاظ که انساناند باید در کشاکش این مبارزه به کمال هنری خویش دست یابند. جنگ ممکن است که باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد. تحقق اسلام در جهان و برقراری عدالت در گرو مبارزۀ حق و باطل است. جهاد حافظِ بقای سایر اصول و فروع دین است و آنان که این معنی را نمیپذیرند، یا باید بشر را در این فلاکتی که بدان گرفتار آمده است رها کنند و بگذارند تا ظلم و جور و کفر و شرک و فساد بنیان حیات معنوی او را از ریشه براندازد و یا وضع کنونی بشر را مؤدّی به عدل و صلح و صفا بدانند و منتظر باشند تا استمرار همین وضع به استقرار عدالت و صلح حقیقی بر سطح کرۀ زمین منتهی شود.
لکن وضع کنونی بشر باتلاقی است که هرچه بیشتر تلاش کند بیشتر از پیش در آن فرو خواهد رفت. مبارزه از لوازم و ضرورتهایی است که بیآن، شریعت هرگز به غایات خویش دست نمییابد و به فرمودۀ قرآن، اگر نبود این که بعضی در برابر بعضی دیگر به دفاع برمیخیزند، بدون تردید صومعه و مصلا و معبد و مسجدی در پشت کرۀ خاک باقی نمیماند و یاد خدا یکسره فراموش میشد[10] و فساد زمین را فرا میگرفت.[11]
تاریخ جهان در حقیقت تاریخ فعلیت یافتن و ظهور ماهیت حقیقی انسان است و جهاد اصغر، یا مبارزۀ بیرونی، جلوۀ همان مبارزهای است که او در درون خویش با شیطان دارد. و همچنان که اگر درون خود را به شیطان وا گذارد ظلمات کفر و شرک بر سراسر وجودش غلبه خواهد یافت، در واقعیت خارج نیز اگر مبارزه ای نباشد سراسر کرۀ زمین به حاکمیت شیاطین انس و جن در خواهد آمد، و مگر اینچنین نشده است؟
بر این اساس، باید پذیرفت که آن عهد ازلی اَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیکُمْ یا بَنی ادَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیطانَ[12] متضمن این پیمان نیز باشد، پیمانی که آدمیزاد را در برابر نصرت دین خدا و مبارزه با دشمنان دین متعهد سازد. انسان امروز مایل است که خود را از این تعهد آزاد بینگارد تا بیدغدغۀ مرگ و معاد، بهشتی زمینی در این دار فنا برای خویش بنا کند، اما به صرف این تمایل، حقیقت وجود انسان تحول نمییابد و سنتهای مقضی الهی نیز تغییر و تبدیل نخواهند پذیرفت.
مطلب از جوانبی دیگر نیز قابل بررسی است. آن که می گوید: من به هیچ چیز تعهد ندارم»، آیا او لاجرم نسبت بدین سخن خویش نیز متعهد نیست؟ آن که میگوید: «هنر از تعهد مبراست»، آیا با این سخن لااقل هنر را نسبت بدین «تبرا» متعهد نمیداند؟
هنر از حیث محتوا نوعی معرفت است و از این قرار، عین حکمت و عرفان. پس چگونه میتوان مظاهر مختلف حیات انسان را، علم و حکمت و هنر و فلسفه و دین را، آنچنان که امروز معمول است از یکدیگر جدا کرد؟
هنرمندان هرگز در جستوجوی حکمت نیستند. آنها تنها سعی دارند که در تکنیک کار خویش مهارت بیشتری پیدا کنند. و لکن آنچه در تکنیک و قالب کار هنری آنها بهمثابه محتوا اظهار میشود، چیست اگر حکمت نیست؟ میگویند: «ما احساسات خویش را بیان میکنیم.» اما مگر میان احساسات انسان و اعتقادات او هیچ نسبتی نیست؟
این توهم ناشی از یک اشتباه حکمی یا فلسفی است که در این عصر رخ داده است. معمول است که انسان را به دو ساحت مجزا و مستقل از یکدیگر تقسیم میکنند: عقل و احساس. آنگاه علم را متعلق به ساحت عقل میپندارند و هنر را متعلق به ساحت احساس، و نسبت و رابطۀ میان عقل و احساس را نیز مغفول باقی میگذارند. ساحت نظر و ساحت عمل را نیز از یکدیگر مجزا کردهاند و میان آن دو شکافی آنچنان عظیم انداختهاند که هرگز پُر نمیشود، حال آن که نظر و عمل انسان در اصل و منشأ مشترکاند و اگرنه، هیچ عملی را نمیتوان منتسب به کسی دانست. آیا میتوان این امر بدیهی را انکار کرد که هر کسی مسئول اعمال خویش است؟
از منطق نمیتوان انتظار داشت که امور را از یکدیگر انتزاع نکند و اعتبارات مختلفی برای واقعیت قائل نشود. خطای کار از آنجا آغاز میشود که برای این اعتبارات و انتزاعات، مستقل از یکدیگر، قائل به اصالت و حقیقت شویم... این خطاست که به اتُمیسمِ منطقی منتهی میشود و علم و حکمت و فلسفه و سیاست و دین، یعنی مظاهر مختلف حقیقتِ واحد، بهمثابه حقایقی مستقل از یکدیگر اعتبار میشوند و اشتراک و اتفاقشان در اصل و منشأ مورد غفلت قرار میگیرد. خطایی نیست اگر عقلِ ظاهر به انتزاعِ ماهیت از وجود بسنده کند، اگرچه در نفسالامر، وجود و ماهیت عین یکدیگرند؛ و لکن خطا آنجاست که برای این اعتبار ذهنی محض، بهاشتباه، اصالتی در وجود قائل شویم و فراموش کنیم که اصلاً وجود و ماهیت دو اعتبار ذهنی مربوط به منطق و فلسفه هستند و در نفسالامر چیزی به اسم ماهیتِ مستقل از وجود، موجود نیست.
اشتباهی که بسیار غریب مینماید اما معالاسف رخ داده است این است که بشر برای اعتبارات ذهنی خویش، در واقعیت خارجْ حقایقی مستقل از یکدیگر قائل شده است، با غفلت کامل از این امر که این اعتبارات صرفاً ذهنی و منطقی هستند و عالم، با همۀ تحولات و تغییر و تبدیلات خویش، دارای حقیقتی ثابت و واحد و لایتغیر است و همین حقیقت است که در دین ظهوری تمام و کمال دارد و در علم و فلسفه و حکمت و هنر نیز به انحای مختلف ظهور یافته است. پس دینْ جامعِ همۀ مراتب و مظاهر دیگر حقیقت است و رابطۀ آن با علوم و معارف و هنر نه عرضی، که طولی است.
علامۀ شهید استاد مطهری هنر را نوعی «حکمت ذوقی» دانسته است و این سخن دربارۀ هنر، لااقل از حیث محتوا، عین حقیقت است. پس بار دیگر بپرسیم که آنچه توسط تکنیک و در قالب کار هنری بهمثابه مضمون و محتوا بیان میشود، چیست اگر حکمت و معرفت نیست؟ بهراستی در قالب این شعر چیست که اظهار شده است؟
مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
آیا صرفاً بیان احساسات است که شاعر را واداشته تا «کسب و اختیار» را در برابر «میراث ازلی فطرت» قرار دهد و جذبۀ عشق حق را امری فطری بداند؟ آیا این شعر متضمن بیان معرفت شاعر نسبت به عالم آفرینش نیست؟
شکی نیست که معرفت شهودی هنرمند نسبت به عالم با احساساتی لطیف و عارفانه نیز همراه است که در اثر هنری تجلی پیدا میکند. میان احساسات و عقل و اعتقادات انسان نیز در اصل و منشأ اشتراک و اتحادی است که معالاسف در فرهنگ رایج جهانی مغفول واقع شده است. بر مبنای این خطای عام، هنرمند اگرچه سعی دارد خوب احساس کند، اما میان احساس خویش و حکمت و معرفت رابطهای نمیبیند و اینچنین، آنچه که بیش از هر چیز در سیر تاریخی هنرِ مدرن مشهود است تلاشی است در جهت استغنای فرم و قالب از مضمون و محتوا، که البته این تلاش جز در بعضی از آثار متأخر که به فرمالیسم[13] محض انجامیده است، هرگز در هیچیک از هنرها به تمامی محقق نشده،[14] چرا که از اصل بر یک خطای حکمی یا فلسفی مبتنی است و آن اینکه هرگز امکان انتزاع قالب و محتوای هنر از یکدیگر، جز در عالم خیال و اعتبار، ممکن نیست.
انتزاع عقل و احساس از یکدیگر نیز در نفسالامر جایی ندارد و آنچه در هنر تجلی مییابد «حقیقت» است، گذشته از آن که اصلاً خطاست اگر وجود انسان را منتهی به همین دو ساحت بدانیم.
حقیقتِ هنر نوعی معرفت است که در عین حضور و شهود برای هنرمند مکشوف میگردد و این کشفْ تجلی واحدی است که از یک سوی در محتوا و از سوی دیگر در قالب هنر ظاهر میشود: و ما اَمْرُنا اِلّا واحِدَهٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ.[15]
مایۀ اصلی هنر همین «کشف ذوقی» است که توسط خیال محقَّق میشود؛ اما در جستوجوی گریز از تعهد به این دستاویز نیز نمیتوان توسل جست، چرا که خیال نیز حقیقتا آزاد نیست.
اگر خیال را ماهیتی مستقل از اعتقادات هنرمند بود شاید میتوانستیم هنر را بینیاز از دین و حکمت و تعهد تنها در خود هنر معنی کنیم، اما مگر خیال مرتبهای از مراتب نفس هنرمند نیست؟ آیا خیال وجودی منفصل از روح و عقل هنرمند دارد که آزادانه به هر کجا که بخواهد بال گشاید؟ خیر، خیال هنرمند نیز متصل به روح و نفس و عقل اوست و لاجرم پایبستۀ اعتقاداتش. اگر این قید موجود نبود، چهبسا که هر شیطانی میتوانست خود را به مراتب علیای آسمان برساند و اسرار حق را کشف کند و لکن خیالْ مقید به نفس هنرمند است که اگر در بند تعلقات دنیایی باشد، خیالش نیز جز همین درَکِ اسفل به جای دیگری نخواهد رفت.
خیال آزاد نیست و در خاک اعتقادات و تعهدات و تعلقات آدمی پرورش مییابد، خواه با اراده و خواه بلااراده. نفس انسان در هر مرتبهای که هست آیینهای است که صورتهای همان مرتبه و مراتب پایینتر از خویش را در خود میپذیرد و لاغیر، و خیال نیز عالمی از عوالم نفس است.
تخیل آزاد توهمّی بیش نیست و صور خیالی پایبستۀ روح هنرمند هستند و مقید به وسعت و محدودیت آن.
البته خیال را نیز حقیقتی فراتر از افراد هست که از آن حقیقت هر کس را به مقتضای وجودش نصیبی سزاوار بخشیدهاند. اگر روح هنرمند به وسعت عالم کبیر باشد، فضای پرواز خیالش از فرش تا عرش است و هفت آسمان را به کرشمهای در مینوردد، اما اگر روحْ بندگی شیطان کند، او را از آسمان به شهاب ثاقب میرانند و جز به درکات اسفل دوزخ راهش نمیدهند.
پس بهراستی تخیل آزاد یعنی چه؟ و این آزادی، آزادی از چیست؟
این آزادی تخیل نیز گریزگاهی است که انسان امروز برای فرار از تعهداتی که ملازم با ذات و حقیقت وجود انسان است یافته، و اگرنه، بهراستی کدام اثر هنری است که مبین یک عقیدۀ خاص نباشد؟
«هنر برای هنر» عنوانِ توصیفی تلاشی است که سعی دارند هنر را بینیاز از دین و حکمت و تعهد، در خودِ هنر معنا کند، اما مگر این کار ممکن است؟ آیا هنرمندان به خود اجازه نمیدهند که در همۀ مسائل عالمِ وجود اظهار نظر کنند؟ آیا اعتقادات هنرمندان نسبت به آفرینش جهان، انسان، اخلاق، اجتماع و یا سیاست در آثارشان ظهور نمییابد؟
شاید در بعضی از انواع موسیقی و یا معدودی از سبکهای نقاشی مدرن که توانستهاند به آبستراکسیون خالص و یا فرمالیسم محض دست پیدا کنند، معنای «هنر برای هنر» تا حدی محقق شده باشد. اما از این استثنائات گذشته، در کدام یک از هنرها امکان وفادار ماندن به این اشعار ـ هنر برای هنر ـ موجود است؟ آن هم در عصری که هنر بهتمامی در خدمت پروپاگاند تجاری و یا سیاسی است.
هنرمندان با رغبت فراوان حاضرند در خدمت تبلیغ صابون و پودر لباسشویی و... آفیش فیلمهای سینمایی کار کنند، اما چون سخن از صدور انقلاب و یا پشتیبانی از رزمآوران میدان مبارزه با استکبار جهانی به میان میآید روی ترش میکنند که: «نه آقا، قبول سفارش، هنر را میخشکاند!» این کدام هنر است که برای پروپاگاند تجارتی فوران میکند، اما برای عشق به خدا، نه؟ آیا هنرمند با این انتخاب، نوع تعهد خویش را مشخص نکرده است؟ حال آن که آزادی حقیقی تنها در عشق به خداست و هنر آنگاه حقیقتاً آزاد میشود که غایتش وصول به حق باشد؛ هنر برای وصول به حق.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
هنر اگر برای هنر نباشد، برای هیچ چیز دیگری هم نباید باشد جز عشق به خدا، چرا که هر تعلقی جز این، وِزر و وبال و غُل و زنجیری است بر گُردۀ روح که او را به زمین میچسباند. این را نیز باید اذعان داشت که اگر هم توصیه و سفارش و شعار از بیرون وجود هنرمند بخواهد بر او تحمیل شود، بهناچار ذوق را خواهد کشت. تعهد هنرمند باید از باطنِ چشمهسار هنر او بیرون بجوشد، نه آن که از بیرون چون لعابی نازک از رنگ بر هنر او بنشیند. غلیان درد است که باید پیمانۀ وقت هنرمند را پُر کند و سرریز شود در هنر او، نه آن که هنرمند بیآن که دردمند باشد بخواهد ذوق خویش را در خدمت سیاست قرار دهد. هنری اینچنین، هنر باسمهای مارکسیستها و ایدئولوژیستهاست که نام هنر بر آن نچسب و بیمسماست.
هنرمند امروز از تعهد و پیام میگریزد و یا تعهد خویش را در انکار تعهد و پیام میجوید، بیآن که بداند و در این معنی اندیشه کند که آیا گریز از پیام و تعهد و انکار آن ممکن است یا خیر. هنر عین پیام و تعهد است و انتزاع این دو از یکدیگر و انکار نسبتی که مابینشان وجود دارد از اصل بیمعناست و محال... و عاقبت این کار به جنونی مذموم[16] میانجامد، چرا که هنر در اصل و ذات خویش عین حکمت و معرفت و تفکر است.
شاید در موسیقی که زبانی مجرد و آبستره دارد نتوان این تعهد را آنچنان که شایسته است تشخیص داد و بیان کرد، اما در سایر هنرها که روی خطابشان با عقلِ سر و عقلِ دل است چطور؟
در هنرهایی که با کلام سر و کار دارند ـ همچون ادبیات و تئاتر و سینما... ـ از آنجا که امکان انتزاع کلام از نطق و عقل و معنا وجود ندارد، عاقبت کار اگرچه به آبستراکسیون خالص و یا فرمالیسم محض نمیانجامد، اما در سیر به سوی تجدد و انکار تعهد، آثار هنری دیگر نهتنها جلوههای زیبایی حقیقت نیستند، بلکه منعکَساتی کریه از نفسانیات جنونآمیز و مکنونات درونی هنرمندان لاابالی خواهند بود.
اهل حق میدانند که انکار تعهد در هنر، چه در موسیقی و چه در هنرهایی که با تصویر و تجسم سر و کار دارند و چه در هنرهایی که متوسل به کلام هستند، در حد حرف باقی میماند و به منصّه عمل کشیده نمیشود، چرا که اصلاً در روی این کرۀ خاک امکانپذیر نیست که فعل انسان عین تعهدات او نباشد، خواه این فعل به حیطۀ هنر باز گردد و یا غیر آن.
انسان در برهوت میان دعوات نفس اماره و جاذبههای عمیق فطرت الهی سرگردان است و چه با آن عهد بندد و چه با این، الّا و لابد که وجود او عین تعهدات اوست. آن که به میثاق ازلی فطرت خویش باز نگردد، لاجرم با نفس امارۀ خود عهد خواهد بست و این هر دو، تعهد است؛ آن یک با خدا، و این یک با «من»، که شیطان است. از این دو حال نیز خارج نیست.
موسیقی نیز عین تعهد است و اگرچه علیالرسم میگویند که موسیقی بازتاب مستقیم و مجرد احساس آدمی است، اما مگر این احساسات که توسط ساز یا صوت حسن بیرون میتراوند از کجا فراهم آمدهاند؟
اما ناگفته نگذاریم که گذشته از آن گرایش عامی که هنر امروز را به سوی آبستراکسیون و فرمالیسم محض میکشاند، انکار تعهد در هنر از دیگر سوی امری منشأگرفته از نیهیلیسم و آته ایسم[17] ملازم با روشنفکرمآبی و غربزدگی است، تا آنجا که تجددگرایی عین کمال بشر انگاشته میشود و از آن پس، هر کس سخن از خدا بگوید دیگر از مسیر ارتقایی تاریخ بشر دور میافتد... در اینجا دیگر هر نوع تعهدی مذموم نیست؛ تنها تعهد نسبت به دین و دینداری مذموم است. در اینجا دیگر انکار تعهد با قصد اثبات تعهداتی خاص انجام میشود: بیخدایی و ولنگاری. «گریز از تعهد» نیست مگر «تعهد نسبت به بیدردی»... و با این سخن که هنر تنها نسبت به خویش متعهد است، جز بیدردان چه کسی را میتوان فریفت؟
پس هنر اگر مَجلای آن شمس عالمافروز حقیقت باشد، معرَجی است برای تکامل و تعالی روح هنرمند، و اگرنه، حجاب اکبر است، چنان که علم توحید نیز اگر مستقل از حقیقت دین که وصول به مقام قُرب و ولایت است انگاشته شود، حجاب ظلمتی است سختتر و غلیظتر از حُجُب دیگر. حقیقتِ هنر عین تعهد است و اصلاً معنی ندارد که ما نخست این را مستقل از یکدیگر فرض کنیم و بعد بنشینیم و مجادله کنیم که اصلاً هنر تعهد و میثاق میپذیرد یا نه.
هنر اگر بار دیگر مَجلای آن حقیقت واحد و ثابت قرار بگیرد، به اصل خویش رجعت خواهد کرد و امانتدار همان میثاقی خواهد شد که در ازلْ انسان با خداوند بسته است. هنری اینچنین ذاتاً مبارزهجوست.
و اما از همان آغاز سخن، حضرت امام «جُعِلتُ فِداه» لفظ «هنر» را از این تنگنظری مرسوم که گرفتار آن است خلاص کردهاند و آن را در معنا وسعتی بخشیدهاند که شایستۀ آن است.
در زبان ما هرگز «هنر» به معنایی که این روزها مصطلح است به کار نمیرفته است؛ ارباب هنر، ارباب کمال بودهاند و از همین روی کشتیشان را آسمان میشکسته است،[18] حال آن که هنر در معنای اصطلاحی آن، نه به مفهوم کمال و فضیلت، بلکه به مجموعۀ مساعی خاصی اطلاق میگردد که توسط جماعت هنرمندان و منتزع از سایر مظاهر حقیقت در حیات بنیآدم انجام میشود.
وسعتی که لفظ هنر در کلام قدسی حضرت امام یافته است بسا بیشتر از آن است که از لفظ هنر به معنای اصطلاحی آن دریافت میشود، حال آن که مشتمل بر این معنا نیز هست:
خون پاک صدها هنرمند فرزانه در جبهههای عشق و شهادت و شرف و عزت، سرمایۀ زوالناپذیر آن گونه هنری است که باید به تناسب عظمت و زیبایی انقلاب اسلامی همیشه مشام جان زیباپسند طالبان جمال حق را معطر کند.
مُراد حضرت ایشان از «هنرمندان فرزانه» شهدایند، یعنی که هنر اصلاً و اوّلاً «هنر زندگی» است و هنر به معنای اصطلاحی باید مظهر تجلی آن حقیقتی باشد که حیات انسان در آن کمال مییابد و این تکرار حکیمانه همان تذکاری است که پیش از این در این عبارت بیان فرمودهاند که:
شهادت هنر مردان خداست.[19]
هنرمندان فرزانه آن رزمآوران برگزیدهای هستند که جبهههای عشق و شهادت و شرف و عزت از خون پاکشان رنگ گرفته است و شجرۀ هنر، به مفهوم اصطلاحی آن، اگر در این خاک خونآلوده نبالد هنر نیست و نه آن که هنر نیست بلکه عین بیهنری است، و همان که گفتیم، اصلْ آن است که هنرمند پیش از آن که هنرمند است انسان باشد و بدان میثاق ازلی که با حق بسته است وفا کند؛ یعنی مبارزه کند با شرک و کفر و طواغیت. و اگر اینچنین شد، هنری که این هنرمند فرزانه واسطۀ فیضان آن در عالم است، هنری خواهد بود شایستۀ اسلام؛ و اگرنه، نه.
هنر نحوی تجلی حقیقت است از آینۀ وجود انسان، و تا پیش از قرون جدید هرگز، اینچنین که هست، بهمثابه یک فعالیت جنبی و تجملیِ منتزَع از صناعت و سایر مظاهر حیات طبیعی و اجتماعی بشر مورد توجه نبوده است. آثار هنری گذشته هرگز با غایت یک تلاش خاص هنری خلق نشدهاند و هرچه هست، آنها را نمیتوان مستقلاً آثاری هنری نامید. آنها مصنوعاتی هستند که اگرچه به کار زندگی میآمدهاند و با همین قصد نیز ساخته شدهاند، اما حُسن و بهای حق با واسطۀ انسان در آنها جلوه کرده است، تا آنجا که حتی انسان امروز با همۀ غفلت و غربت و واماندگی و فلکزدگی خویش، آن جلوات را باز شناخته و این اشتباه را نکرده است که هنر را امری مختص به چند قرن اخیر به شمار آورد. آثار هنری گذشته، هرچه هست، کاسه و کوزه و کتاب و شمشیر و گلیم و قالی و مسجد و مصلاست، نه اشیائی که حد وجودی و تشخص ماهوی آنها این باشد که آثاری هنری هستند و هیچ قصد و نیت و غایت دیگری در ایجاد آنها دخالت نکرده است.
در جهان آفرینش نیز طبعاً هیچ چیزی موجود نیست که فقط زیبا باشد و لاغیر. زیبایی وصف است برای اشیای دیگر، نه آن که خود نوعی وجود باشد. گل زیباست، پروانه زیباست، باغ و راغ زیباست، طلوع و غروب زیباست، اما نه آن که اشیایی هم وجود داشته باشند که در پرسش از ماهیت آنها، در جواب پرسش «این چیست؟» بگویند: «زیباست.»
پیش از این، همۀ انسانها از این حق برخوردار بودهاند که هر که هستند، پیشهور و یا صنعتگر، کوزهگر، کاتب و یا معمار... بتوانند در هنر به کمال غایی وجود خویش دست پیدا کنند، نه آن که این حق تنها مختص به جماعت هنرمندان باشد و لاغیر.
بیرون از اشتغالات هنری، اکنون «ماشین» واسطهای است که میان بشر و صنع و خلاقیت او فاصلهای جبرانناپذیر انداخته است و دیگر هرگز در محصولات تکنولوژی امکان ظهور زیبایی و تجلی هنر موجود نیست. و بشر امروز هم خودبهخود دیگر این اشتباه را نمیکند که محصولات کارخانههای اتوماتیک را آثار هنری بنامد. هنر تا آنگاه در مصنوعات بشری امکان ظهور و تجلی داشت که انسان خود، بیواسطۀ ماشین، دستاندرکار صنع و خلاقیت بود.
اکنون هنر تنها بهمثابه یک فعالیت جنبی و تجملی منتزع از سایر مظاهر حیات طبیعی و اجتماعی بشر وجود دارد، اگرچه هنوز هم در غالب فرهنگها لفظ هنر را به معنای آن «وجه باقی»[20] و یا غایتِ کمالی به کار میبرند که حیات انسان در آن تعالی و تکامل مییابد. میگویند: «از هر انگشتش هنری میریزد» و یا «دل شکستن هنر نمیباشد»... با این معنا، تنها هنر است که باقی است و جز آن هرچه هست هالک است.
در آن مصرع نیز که «آسمان کشتی ارباب هنر میشکند»، حضرت حافظ (قدس سره) از صاحبان کمال و فضیلت به «ارباب هنر» تعبیر کرده است. آناناند که فلک بر مُرادشان نمیچرخد، چرا که اَلْکَمالُ فِی الدُّنْیا مَفْقُودٌ و... دارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَهٌ و بِالْغَدْرِ مَعْروفَهٌ؛[21] اگرچه دنیا به اهل دنیا وفا میکند.
لفظ هنر در این کلام بسیار زیبا که «شهادت هنر مردان خداست» با همین معنا به کار رفته است و همچنین در آن تعبیر «هنرمند فرزانه»... و در این پیام، تنها در همین مورد است که از لفظ هنر معنای اصلی و غیر اصطلاحیش را مُراد کردهاند، و آنهم در صدر کلام، تا به ما بیاموزند که هنر به مفهوم اصطلاحی باید جلوهگاه وجه باقی حق باشد و هنری اینچنین، باید سرمایۀ زوالناپذیر خود را در هنر مردان خدا، که شهادت است، بیابد. هنری اینچنین، باید لاجرم ریشه در «حکمت و فرزانگی» داشته باشد.
و لکن در این روزگار، پیوند میان حکمت و هنر انکار میشود و نهتنها انکار میشود که اصلاً بنا بر تعریف، هنرمند را با حکمت کاری نیست. هنر به ساحت احساس برمیگردد و حکمت به ساحت عقل، و میان عقل و احساس نیز از لحاظ منطقی پیوندی نیست. اما از آن سوی، هنرمندان در همۀ مسائل عالم وجود اظهار «نظر» میکنند و کسی هم حق ندارد که آنان را باز دارد. مگر عقیده و نظر به کدام ساحت وجود باز میگردد؟
هنرمندان در همۀ مسائل عالم وجود اظهار نظر میکنند. اما این نظرات چه از سر حکمت باشد و چه از سر جهل، کسی حق اعتراض ندارد. و اصلاً آن نظری هنرمندانهتر قلمداد میشود که با حکمت بیگانهتر باشد!
این وجیزه را آن حوصله نیست که بحثی مستقل را در این باب بپذیرد، اما هنر از لحاظ مضمون و محتوا عین تفکر و حکمت و عرفان است و تنها در نحوۀ بیان و تجلی، از آنان متمایز میشود. شایسته است که هنرمندان خود را در این آیینۀ عبرت بنگرند مبادا که برای هنر شأنی استکمالی، مستقل از دین و کمال و فضیلت و حکمت و فرزانگی قائل شوند... و اگرنه، این طمع خامْ آنان را خواهد فریفت که عکس رُخ یار را در آیینۀ جام، جمال خویشتن انگارند و دل در این عکسِ منعکس ببازند و هنرشان «حجاب اکبر» شود.
حجاب اکبر هنری است که تعلق خویش را به آن میثاق ازلی و عهد الست انکار کند، و مگر نکرده است؟ اصلاً هنر مدرن با انکار این میثاق و نفی تعهد به وجود آمده است. رحمِ پرورش این مولود اصلاً خودپرستی انسان است. هنر امروز نیز همچون سایر شئون بشری در این روزگار، متناسب با غلبۀ اومانیسم[22] است و چگونه میتواند جز این باشد؟
هنر باید طریق توبۀ خویش را بازشناسد و به اصلی که از آن بُعد و غربت گرفته است بازگردد. و اصلاً این روزگار، روزگار بُعد و غربت انسان است و از بهشتِ اعتدال، روزگار هبوط است و در روزگاری اینچنین، نه عجب اگر هنر و فلسفه و علم و سیاست، هر یک مستغرقِ عکس منعکسِ خویش در آینۀ جام باشند و غافل از آن حقیقت واحد و ثابتی که در آنها به تناسب شأن و منزلتشان تجلی کرده است.
*
ناگفته نباید گذاشت که این تفکر رایج نیز توهمی بیش نیست که هنر را چون ظرفی مینگرد که میتواند هر نوع مظروفی را قبول کند، یا قالبی که میتواند در خدمت هر نوع محتوایی قرار بگیرد.
مقصود از میثاقِ هنر و تعهد آن نیست که هنر را همچون ظرفی بینگاریم که میان قبول تعهد و یا انکار آن مخیّر است، آنسان که ظرف را با مظروف خویش مناسبتی نیست و هرچه را که در آن بریزند میپذیرد: خمر باشد یا دوغ، زهر باشد یا نوشدارو. انتزاع ظرف و مظروف و قالب و محتوای هنر نیز از یکدیگر از قبیل همان اعتباراتی است که عقلِ ظاهر انجام میدهد و از آن گریزی نیست.
حق آن است که هنر را نه چون امری که خود خویشتن را معنا میکند بنگریم (هنر برای هنر) و نه چون ظرفی مجزا که میتواند هر نوع مظروفی را قبول کند و در خدمت هر محتوایی قرار بگیرد (هنر سفارشی). حقیقت آن است که میثاق و تعهدِ هنر عارضهای مجزا از ذات و جوهر هنر نیست که یکی بگوید آنطور و یکی بگوید اینطور؛ هنر و در جوهر و ذات خویش عین تعهد است و جدایی این دو نیز از یکدیگر اعتباری است.
*
سخن دیگری که باقی مانده آن است که حضرت امام (جُعِلتُ فِداه) زیبایی و صفا را نیز در تعهد هنر یافتهاند و فرمودهاند: «هنری زیبا و پاک است که... نابودکنندۀ اسلام آمریکایی باشد.» یعنی که هنر اگر اهل مبارزه نباشد زیبا نیست و این تعبیر، خلاف غالب تعابیری است که دیگران در نسبت میان زیبایی و هنر گفتهاند.
در تفکر رایج و مرسوم، زیبایی امری است که تنها به قالب و ظرف هنر مربوط میشود نه به باطن و محتوای آن، حال آن که در این کلام زیبایی و صفا امری محتوایی است که همراه با تعهد، در هنر متجلی میشود.
این تعبیر حکیمانه هرگز مفهوم واقع نمیشود مگر آن که مخاطب عنایت داشته باشد که عالم سرا پا جلوۀ جمال حق است و حق نیز اوّل و آخر و ظاهر و باطن است. یعنی جمال حق نیز جلوۀ کمال اوست و تحمید و تقدیس ما در برابر زیباییهای عالم به خود آنها فیانفسهم باز نمیگردد و زیباییها از آن جهت در چشم و دل ما زیبا میآیند و ما را به ستایش وا میدارند که باطنِ کمالِ حق در ظاهرِ جمالِ او ظهور یافته است.
حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت
آری بهاتفاق جهان میتوان گرفت
قالب و محتوای هنر نیز بهمثابه جمال و کمال حق، از یکدیگر انفکاک و انتزاع نمیپذیرد و هر یک عین دیگری است و لکن غفلت انسان باعث میشود که او زیبایی را اصالتاً به اشیا باز میگرداند نه به جلوۀ کمال حق در جمال اشیا، حال آن که زیبایی، هرچه هست، حُسن و بهای حضرت حق است که در ظرف ماهیات جلوهگری میکند.
فطرت انسان در اصل زیباپسند است، اما عقلِ ظاهر در تعیین مصداق اشتباه میکند و حکم «وجود» را بر «ماهیات» بار میکند و میپندارد که زیبایی در خود اشیاست. البته زیبایی در قالب و پیکرۀ وجود نیز به صورت تناسب و توازن و تعادل و تقارن ظاهر شده است، اما زیبایی را، هرچه هست، نباید به این نظم ظاهری بازگرداند و از حقیقت آن، که جمال و کمال حق است، غافل شد.
اگر هنر را بدان مفهوم اصلی که وجهِ باقیِ موجودات است بگیریم، آنگاه حُسن و جمال هنر نیز بدان است که کمال انسانی را آشکار کند... و انسان نیز در مبارزۀ میان حق و باطل به کمال میرسد، چه در درون خویش که جهاد اکبر باشد و چه در بیرون از خود که جهاد اصغر.
آری، هنر اگرچه عطری است که باید مشام جان زیباپسند طالبان جمال حق را معطر کند، اما هنگامی متناسب با زیبایی و عظمت انقلاب اسلامی خواهد بود که جلوۀ کمال انسانی باشد، و سرچشمۀ خورشید کمالْ فرزانگانی هستند که صلات و نُسُک و حیات و مماتشان هنر است، یعنی شهدای راه حق.[23]
سخن گفتن در باب دقت و امانتی که در کلام حضرت امام نهفته است در وسع ما نیست، اما بر ماست که دقت و امانتداری را از ایشان بیاموزیم. در همان فراز نخستین، همۀ آنچه را که در باب حقیقت هنر میتوان گفت به ما آموختهاند و از جمله در باب زیبایی بهمثابه یک امر معرفتی، از یک سو به اصل و منشأ آن که جمال حق است اشاره فرمودهاند و از سوی دیگر به ریشۀ احساس آن در درون انسان که فطرت زیباپسند و طالب جمال باشد.
*
و لکن به عنوان تکمله اشاراتی چند لازم است که در نهایتِ اجمال و اختصار عرض میشود:
ـ در باب وظیفۀ هنر، حضرت ایشان فرمودهاند که تنها هنری مورد قبول قرآن است که «صیقلدهندۀ» اسلام ناب محمدی «ص»... باشد.
آنچه در عالم جلوه کرده است چیزی جز حقیقت نیست و اگر نسبتها و اضافات و خطاهای قیاسی از میان برخیزد، چیزی جز ذات حقیقتِ یگانه در جهان آفرینش باقی نخواهد ماند و این همان حقیقتی است که در این مبارکۀ شریفه بدان اشاره رفته است: کُلُّ شَیءٍ هالِکٌ اِلّا وَجْهَهُ.[24] هنرمند باید روی به این وجه بگشاید و هنر باید عکس منعکس این وجه از آینۀ روح باشد... پس هنر باید عالم وجود را از آلایشهای نسبی و قیاسی آنچنان صیقل دهد که وجه باقی حق در آن جلوهگر شود.
اگر حقیقت اسلام یعنی اسلام ناب را اکنون در نظر مردمان جهان به شوائبی آلودهاند که قرآن از آن مبراست، پس هنر نیز نسبت به زدودن این شائبهها و تصفیۀ آن وظیفهمند است.
زیبایی و صفا نیز در عالم، هرچه هست، حُسن و بهای حق است، پنهان در پسِ واقعیتی که ما با نسبتها و اضافات بر گرد خویش ساختهایم. وظیفۀ هنر صیقل دادنِ عالم است آنچنان که آن وجه کامل و زیبا و مصفای باقی از افقِ ظاهر طلوع کند و طلعت آن، جامِ احوال مردمان را از نور بادۀ عشق بیاکَنَد و آنان را مست میِ الست کند.
ـ عشق است که حقیقتاً مشکلگشاست و هر جا که عقل در معضلات در میماند، کار عشق آغاز میشود و کار هنر نیز بیشتر با عشق است تا با عقل. پس نه عجب اگر آن فرزانۀ بیبدیل بفرماید:
هنر در مدرسۀ عشق نشاندهندۀ نقاط کور و مبهم معضلات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامی است.
راه خروج از بنبستی هم که شیاطین در دنیای امروز ساختهاند عشق است و این حکمت را نه فقط بسیجیان عاشق این دیار از حضرت امام خمینی (جُعِلتُ فِداه) آموختهاند، که در لبنان و فلسطین و حجاز و عراق و افغانستان و پاکستان... نیز هستند عشاقی که نور حکمتِ این سراج منیر، از فاصلۀ فرسنگها، جانشان را برافروخته است و چشم دلشان را به مخزن اسرار گشوده. خداوند مقربترین بندگان خویش را از میان عشاق برمیگزیند و هم آناناند که گره کور دنیا را به معجزۀ عشق میگشایند و شرّ «نفّاثات فی العقد» را به تعویذ عشق دفع میکنند و راه جهان را به سوی عدل همواره میدارند؛ اگرنه، عقل نیز در این دایره سرگردان است و راه به جایی نمیبرد.
مایۀ اصلی هنر نیز عشق و عرفان است. هنر تجلی شیدایی است و شیدایی، هرچه هست، در عشق است. مسیحای عشق است که روح شیدایی در پیکر هنر میدمد و اگر نباشد این روح، هنر نیز جز جسدی مرده بیش نیست و عجبا که این خلف صالح حسینبن علی (ع)، همچون پدرانش درس سیاست را نیز در مدرسۀ عشق آموخته است، و اگر نه اینچنین بود، کجا میتوانست از این ظلمتکدهای که وارثان معاویه بن ابی سفیان با عقل شیطانی خود در جهان ساختهاند، راهی به سوی نور بگشاید؟ وقتی شیاطین کار را بدانجا میکشانند که دیگر همۀ راهها مسدود مینماید جز قُنوط و قبول بندگی شیطان، حل مشکل تنها در ید بیضای عشق است.
عرفان نیز نمیتواند مأمنی برای گریز از مبارزه باشد، بلکه اگر عرفان سالک طریق خویش را به میدان جنگ نکشاند، عرفان حقیقی نیست. عارف حقیقی درمییابد که عالم اکبر در وجود او منطوی است[25] و بیرون و درون و فرد و جمع، دو آینۀ رودررویند و بر این اساس، نه آنچنان است که تنها درون، میدان مبارزه با شیطان باشد. عارف حقیقی آن است که میان جهاد اکبر و جهاد اصغر جمع کند و مظاهر بیرونی شیطان را نیز باز شناسد و با آنان به ستیز برخیزد، و این آخرین سفر از اسفار اربعۀ سلوک است.
عارف حقیقی میداند که مبارزه مقتضای تجلی اسمای حق است و امر آنگاه به تمامی محقق خواهد شد که عدالت بر جهان حاکم شود.[26] پس چگونه میتواند در مأمن عزلت و انزوا بنشیند و خلق را در کف شیطان رها کند، آنگاه که میداند تا جنگ میان حق و باطل در نگیرد و خون سحر بر افق طلوع ننشیند، طلعت شمس حقیقت ظهور نخواهد کرد و شب سیاه غیبت سپری نخواهد شد؟
عرفان را اگر به معنای حقیقی لفظ بگیریم از لوازم تحقق هنر است و با آن قرابتی تمام دارد. هنر نیز عین عرفان است و تفاوت تنها در نحوۀ تجلی است؛ اگرنه، آنچه در عرفان و هنر اظهار مییابد حقیقت واحدی است.
پس در کلام حضرت امام، هنر را چه در نسبت با زیبایی و عشق و صفا معنی کنیم و چه در نسبت با حکمت و عرفان، از تعهد و امانتداری و مبارزه جدایی ندارد و لذا پیام اینگونه پایان میگیرد که:
هنرمندان ما تنها زمانی میتوانند بیدغدغه کولهبار مسئولیت و امانتشان را زمین بگذارند که مطمئن باشند مردمشان بدون اتکای به غیر و تنها و تنها در چارچوب مکتبشان به حیات جاویدان رسیدهاند. و هنرمندان ما در جبهههای دفاع مقدسمان اینگونه بودهاند تا به ملأ اعلا شتافتند و برای خدا و عزت و سعادت مردمشان جنگیدند و در راه پیروزی اسلام عزیز تمام مدعیان هنر بیدرد را رسوا نمودند.
و این «درد» امری فراتر از آن است که انسانْ هنرمند باشد یا عالم و سیاستمدار... این درد ضرورتی است که انسان به معنای کامل لفظ با آن محقق می شود. آنان را که در جستوجوی حقاند، همین یک سخن کافی است.
*
قصد ما از آغاز این بود که پیام حضرت امام را تنها از آن حیث که هنر را امانتدار مبارزه با دشمنان دین میداند بنگریم و لذا تحقیق در این معانی که «اسلام آمریکایی» چیست و یا «گرسنگان مغضوب قدرت و پول» کیستند و... از عهدۀ این رساله بیرون است.
کلک تو بارکالله بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطرۀ سیاهی
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
مُلک آن توست و خاتم، فرمای هرچه خواهی[27]
پی نوشتها:
[1].«تو نمیتوانی با من صبر ورزی، و چگونه صبر ورزی بر آنچه تو را بدان خبری نرسیده است؟» کهف/ 67 و 68 .ـ و.
[2]. «اگر خدا بخواهد مرا صابر خواهی یافت آنچنان که در هیچ کاری تو را نافرمانی نکنم.» کهف/ 69. ـ و.
[3]. «به ما گروه پیامبران امر شده تا با مردم به قدر درکشان سخن بگوییم.» حدیث نبوی، به نقل از: محمد بن یعقوب کلینی، اصول کافی، سید جواد مصطفوی، دفتر نشر فرهنگ اهل بیت، تهران، بیتا، کتاب «العقل و الجهل»، حدیث 16، ص 27. ـ و.
[4]. تکاثر/ 8.
[5]. امام خمینی، صحیفۀ نور. 22 ج، مرکز مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، ج 21، ص 30. ـ و.
[6]. احزاب/ 72.
[7]. «علم» را غالباًبه مفهوم علوم رسمی به کار بردهام و نه معنای علم در قرآن و احادیث.
[8]. اعراف/ 172.
[9]. اشاره است به آیۀ سورۀ شمس: فَاَلْهَما فُجُورَها وَ تقْویها. ـ و.
[10]. و لَوْ لا دَفْعُ اللهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهَّدمَتْ صَوامِعُ و بَیعٌ وَ صَلَواتٌ و مَساجِدُ یُذْکَرُ فیهَا اسْمُ اللهِ کثیراَ وَ لَیَنْصُرَنَّ الله مَنْ یَنْصُرُهُ اِنَّ الله لَقَویٌ عَزیزٌ. حج/40.
[11]. و لَوْ لا دَفْعُ اللهِ النّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْاَرْضُ. بقره/ 251.
[12]. یس/ 60.
[13]. Formalisme: اصالت دادن به فرم یا صورت ظاهر و بیتوجهی به معنا یا محتوا. ـ و.
[14]. آنچه هست این است که در هیچ یک از هنرها، به جز نقاشی که متوسل به صورت و هیئت و شکل است، امکان دستیابی به فرمالیسم محض وجود ندارد، حتی در موسیقی، ادبیات و شعر از آنجا که متوسل به کلام هستند و کلام نیز هرگز نمیتواند بدون معنی موجود باشد لاجرم در بند معنی ماندهاند، اگرچه آثار تلاش مستمری که در جهت انکار تعهد در هنر وجود دارد بهناچار در آنها نیز به نحوی ظاهر شده است. این داعیه نیز که «همۀ هنرها میکوشند تا خود را به موسیقی برسانند» منشأگرفته از چنین خطایی است. موسیقی بیانی کاملاً مجرد و مستقیم دارد و آنچه در آن اظهار مییابد احساسات و عواطف است، احساسات و عواطفی ترجمانناپذیر به معنی و کلام. با این تصور که هنر باید به بیان ناب احساسات دست پیدا کند لاجرم موسیقی غایتالغایات هنرها خواهد شد، چرا که بیانی مجرد از عقل و کلام و نطق دارد و علیالظاهر میتواند ملتزم نسبت به هیچ معنی و تعهدی نباشد. اما اگر آن ادعا را نپذیریم و هنر را نحوهای از تجلی حقیقت و عین تفکر و عرفان بدانیم، لاجرم دیگر نباید موسیقی را بهمثابه غایت کمالیۀ هنرها قبول کنیم، اگرچه موسیقی نیز نمیتواند مبرا از تعهد باشد. تحقیق در این امر فرصت دیگری میخواهد.
[15]. قمر/ 50.
[16]. «جنون ممدوح» هم داریم و آن دیوانگی امانتداران عشق است: آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند.
[17]. atheism، الحاد. ـ و.
[18]. آسمان کشتی ارباب هنر میشکند/ تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم (حافظ)
[19]. امام خمینی در پیام خود به مناسبت شهادت دکتر چمران نوشتهاند: «هنر آن است که بیهیاهوهای سیاسی و خودنماییهای شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند، نه هوی، و این، هنر مردان خداست.» صحیفۀ نور، ج 15، ص 26. ـ و.
[20]. کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ اِلّا وَجْهَهُ. قصص/ 88.
[21]. کلام حضرت امیر (ع) است که «کمال در دنیا مفقود است... دنیا داری است پیچیده در بلا و معروف به بیوفایی.» [بخش اوّل این سخن در «غُرَرُ الْحِکَم و دُرَرُ الْکَلِم» (7 ج، دانشگاه تهران، 1373، ج 1، ص 91) و بخش دوم آن در خطبۀ 226 نهجالبلاغه آمده است. ـ و.]
[22]. humanism: مذهب اصالت بشر. ـ و.
[23]. اشاره است به آیۀ 163 سورۀ انعام. ـ و.
[24]. قصص/ 88.
[25]. اشاره است به بیت منسوب به امام علی (ع): اَتَزْعَمُ اَنَکَ جِرْمُ صَغیرٌ/ و فیکَ انْطَوِی الْعالَمُ الْاَکْبَرُ. ـ و.
[26]. آنان که طالب تحقیق بیشتر در این معنا هستند مراجعه کنند به: امام خمینی، مصباح الهدایه الی الخلافه و الولایه، احمد فهری، پیام آزادی، تهران، 1360، صص 83 تا 86. ـ و.
[27]. حافظ. ـ و.