ناشئه الیل
راوی: اینك زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته كه غروب كند. دیگر تا آن نبأ عظیم، اندك فاصلهای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند. فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنهتر و امام از هر دو تشنهتر. فرات تشنۀ مشكهای اهل حرم است و بیابان تشنۀ خون امام و امام از هر دو تشنهتر است؛ اما نه آن تشنگی كه با آب سیراب شود... او سرچشمۀ تشنگی است، و میدانی، رازها را همه، در خزانۀ مكتومی نهادهاند كه جز با مفتاح تشنگی گشوده نمیشود. امام سرچشمۀ راز است و بیابان طَف، عرصهای كه مكنونات حجابِ تكوین را بیپرده مینماید. مگر نه اینكه اینجا را عالم شهادت مینامند؟ و مگر از این فاشتر هم میتوان گفت؟
غروب تاسوعا نزدیك است و امام بر مدخل سراپردۀ راز، تكیه بر شمشیر زده و در ملكوت مینگرد. عمر سعد فرمان داده است: «یاخیلالله بر مركبها سوار شوید؛ بشارت باد شما را به بهشت!...» و آن گمگشتگان برهوتِ وهم، سپاه شیطان، بر اسبها نشستهاند تا به اردوی آلالله حمله برند، و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آكنده است.
زینب كبریعلیها السلام خود را به خیمۀ امام رساند و او را دید بر درِ خیمه، تكیه بر شمشیر زده، چشم بر هم نهاده است. رسولاللهصلیالله علیه و آله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد. امام سربرداشت و به گنجینهدارِ عالم رنج نگریست: «رسول الله صلیالله علیه و آله را به خواب دیدم كه میگفت: زود است كه به ما الحاق خواهی یافت.»[1]... و طورِ قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.
راوی: آل كسا در انتظار خامس خویشاند، تا روز بعثت به غروب عاشورا پایان گیرد و خورشید رحمت نبوی در افق خونین تاریخ غروب كند و شب آغاز شود... شبِ نقمتی كه در باطن رحمت حق پنهان بود؛ شبی دراز و دیجور؛ شب ظلمتی كه نورْ تنها از اخترانِ امامت میگیرد، و چقدر این اختران از كرۀ زمین دورند! و ماییم اینجا، بر این سفینۀ سرگردان آسمانی، در سفری دراز و دشوار... در سفری هزار و چهارصد ساله. اخترانْ نورند، نور مطلق؛ این تویی كه اینجا، بر كرانۀ آسمان، در شب دریغ نور، واماندهای و بالشكسته، و جز سوسویی دور به تو نمیرسد. اما در باطن، این نقمت نیز فرزند رحمتی است كه از میان رنج و خون پای بر سیارۀ زمین مینهد... سیارۀ رنج! و این تویی اكنون، مسافر سفر بلند شب كه در اشتیاق روز، چشم به افق طلوع دوختهای و انتظار میكشی. اگر شب نبود و اگرشب، آنهمه بلند و ژرف نبود، این اشتیاق نبود. گِل وجود آدمی خاك فقر است كه با اشك آمیختهاند و در كورۀ رنج پختهاند. زینب كبری گنجینهدار عالم رنج است. او را اینچنین بشناس! او محمل گرانبارترین رنجهایی است كه در این مباركه نهفته: لَقَدْ خَلَقنَا الْاِنْسانَ فی كَبَدٍ. او وارث بیتالاحزانِ فاطمه است و بیتالاحزانْ قبلۀ رنج آدمی است.
امام چون دریافت كه عمر سعد قصد دارد حمله را آغاز كند، عباس بن علی را فرستاد كه آن شب را از آنان مهلت بخواهد. عمر سعد پاسخی نگفت و ایستاد. «عمرو بن حجاج زُبیدی» روی به آنان كرد و گفت: «سبحانالله! والله اگر اینان از تُركان و یا دیلمیان بودند و چنین میخواستند، بیتردید میپذیرفتيم. اكنون چگونه رواست كه این مهلت را از خاندان محمد دریغ داریم؟»[2] مشهور است كه میگویند امام حسینعلیه السلام به عباس بن علیعلیه السلام فرموده است: «اگر میتوانی، یك امشبی را از آنان مهلت بگیر... خدا میداند كه من چقدر نماز را، و كثرت دعا و استغفار را دوست میدارم.»[3]
راوی: مگر امام را به این یك شب چه نیازی است كه اینچنین میگوید؟
كیست كه این راز را بر ما بگشاید؟...
اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است. پای بر مسلخ عشق نهادن، گردن به تیغ جفا سپردن، با خونْ كویر تشنه را سیراب كردن و... دم بر نیاوردن! اگر ناشئۀ لیل نباشد، این رنج عظیم را چگونه تاب میتوان آورد؟ یا اَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ * قُمِ الَّیْلَ... * اِنّا سَنُلْقی عَلَیْكَ قَوْلاً ثَقیلاً.[4] رسول نیز آن قول ثقیل برگُردۀ قیام لیل نهاد. با اینهمه، بار روحی بر آن جلوۀ اعظم خدا نیز سنگین مینشست. سَبحِ طویلِ روز ناشئۀ لیل میخواهد، اگرنه، انسان را كجا آن طاقت است كه این رنج عظیم را تحمل كند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّی نهفته است كه در روز نیست و خراباتیان چگونه بر این راز آگاهی یافتهاند؟
شبْ سراپردۀ راز و حرمِ سرّ عرفاست و رمز آن را بر لوح آسمانِ شب نگاشتهاند ـ اگر بتوانی خواند. جلوۀ ملكوتیِ ایمانْ نور است و با این چشم كه چشمِ اهل آسمان است، زمینْ آسمانِ دیگری است كه به مصابیحِ وجود مؤمنین زینت یافته است. شب عرصۀ تجلای روح عارف است، اگرچه روزها را مُظهِر غیر است و خود مخفی است، و در این صفت، عارفْ اختران را مانَد.
امام، نزدیك غروب آفتاب، اصحاب خویش را گرد آورد تا با آنان سخن بگوید. حضرت علی بن الحسین، با آنهمه كه بیمار بوده است، خود را به نزدیكی جمع یاران كشاند تا سخنان امام را بشنود:
«اما بعد... بهراستی من نه اصحابی را بهتر و وفادارتر از اصحاب خویش میشناسم و نه خانوادهای را كه بیش از خانوادهام بر بِرّ و نیكوكاری و حفظ پیوند خانوادگی استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترین جزایِ خیر عنایت فرماید. آگاه باشید كه من پیمان خویش را از ذمّۀ شما برداشتم و اذن دادم كه بروید و از این پس مرا بر گُردۀ شما حقی نیست. اینك این شب است كه سر میرسد و شما را در حجاب خویش فرو میپوشد؛ شب را شترِ رهوار خویش بگیرید و پراكنده شوید كه این جماعت مرا میجویند و اگر بر من دست یابند، به غیر من نپردازند.»
سخن چو بدینجا رسید، یاران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برویم؟ تا آنكه چند روزی بیش از تو زندگی كنیم؟ نه، خداوند این ننگ را از ما دور كند. كاش ما را صد جان بود كه همه را یكایك در راه تو میدادیم.»
نخستین كسی كه بدین كلام ابتدا كرد عباس بن علی بود و دیگران از او پیروی كردند. امام روی به فرزندان مسلم كرد و آنان را رخصت داد كه بروند: «آیا شهادت پدرتان مسلم بن عقیل كافی نیست كه میخواهید مصیبتی دیگر نیز بر آن بیفزایید؟»
غَلَیانِ آتشِ درون زلزالی شد كه كوههای بلند را به لرزه انداخت و صخرههای سخت را شكافت و راه آتش را باز كرد. مسلم بن عوسجه برپا ایستاده، گفت: «یابن رسولالله! آیا ما آن كسانیم كه دست از تو برداریم و پیرامون تو را رها كنیم در هنگامهای كه دشمن اینچنین تو را در محاصره گرفته است؟ مگر ما را در پیشگاه حق عذری در این كار باقی است؟ نه! والله تا آنگاه كه این نیزه را در سینۀ دشمن نشكستهام و شمشیرم را بر فرق دشمن خُرد نكردهام، دل از تو بر نخواهم كند و اگر مرا سلاحی نباشد، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو كشته شوم.» و «سعیدبن عبدالله حنفی» به پا خاست و گفت: «قسم به ذات خداوند كه واگذارت نخواهیم كرد تا او بداند و ببیند كه ما حُرمت پیامبرش را در حقّ تو كه فرزند و وصیّ او هستی، حفظ كردهایم. والله اگر بدانم كه كشته خواهم شد، آنگاه جانِ دوباره خواهم یافت تا پیكرم را زنده بسوزانند و خاكسترم را برباد دهند و این كردار را هفتاد بار مكرر خواهند كرد تا از تو جدا شوم، دست از تو برنخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم. و اگر اینچنین است، چرا الحال از شهادت در راه تو روی برتابم با آنكه جز یك بار كشته شدن بیش نیست و كرامتی جاودانه را نیز به دنبال دارد؟»[5]
راوی: نازكدلیِ آزادگانْ چشمهای زلال است كه از دل صخرهای سخت جوشد. دل مؤمن را كه میشناسی: مجمع اضداد است، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نیز با هم. زلزلهای كه در شانههای ستبرشان افتاده از غلیان آتش درون است؛ چشمۀ اشك نیز از كنار این آتش میجوشد كه اینهمه داغ است.
اماما، مرا نیز با تو سخنی است كه اگر اذن میدهی بگویم: «من در صحرای كربلا نبودهام و اكنون هزار و سیصد و چهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگر نه اینكه آن صحرا بادیۀ هول ابتلائات است و هیچ كس را تا به بلای كربلا نیازمودهاند از دنیا نخواهند برد؟ آنان را كه این لیاقت نیست رها كردهام، مُرادم آن كسانند كه یا لَیْتنا كُنّا مَعَكُم گفتهاند. پس بگذار مرا كه در جمع اصحاب تو بنشینم و سر در گریبان گریه فرو كنم.»
خورشید سرخ تاسوعا در افق نخلستانهای كرانۀ فرات غروب كرده است و زمین ملتهبِ كربلا را به ستارۀ جُدَی سپرده و مؤذن آسمانی اذن حضور داده است و دروازههای عالم قُرب را گشوده... زمین از دل ذرات به آسمان پیوسته است و نسیمی خنك از جانب شمال وزیدن گرفته... و اصحاب، نمازِ گریه میگزارند.
«سید بن طاووس» روایت كرده است كه در آن حال، «محمد بن بشیر حضرمی» را گفتند كه پسرت را در سرحدّات مملكت ری به اسارت گرفتهاند و او گفت: «عوضِ جان او و جان خویش، از خالق، جانها خواهم گرفت. دوست نمیداشتم كه او را اسیر كنند و من بمانم.»... یعنی چه خوب است كه اسیری او زمانی رخ نموده است كه من نیز دیری در جهان نخواهم پایید. امام كه مقال او شنید گفت: «خدایت رحمت كند، من بیعت خویش را از تو برداشتم. برو و فرزند خویش را از اسارت برهان.» او جواب داد: «درندگان بیابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شترسواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اینچنین نخواهد شد!»[6]
راوی: سفینۀ اجل به سرمنزلِ خویش رسیده است و این آخرین شبی است كه امام در سیارۀ زمین به سر میبرد. سیارۀ زمین سفینۀ اجل است؛ سفینهای كه در دل بحرِ معلّق آسمان لایتناهی، همسفر خورشید، رو به سوی مستقرِ خویش دارد و مسافرانش را نیز ناخواسته با خود میبرد. ای همسفر، نیك بنگر كه دركجایی! مباد كه از سر غفلت، این سفینۀ اجل را مأمنی جاودان بینگاری و در این توهّم، از سفر آسمانی خویش غافل شوی. نیك بنگر! فراز سرت آسمان است و زیر پایت سفینهای كه در دریای حیرت به امان عشق رها شده است. این جاذبۀ عشق است كه او را با عنان توكل به خورشید بسته است و خورشید نیز در طواف شمسی دیگر است و آن شمس نیز در طواف شمسی دیگر و... و همه در طواف شمسالشموسِ عشق، حسین بن علیعلیه السلام... مگر نه اینكه او خود مسافر این سفینۀ اجل است؟ یاران! اینجا حیرتكدۀ عقل است... و تا «خود» باقی است، این «حیرت» باقی است. پس كار را باید به «مِی» واگذاشت؛ آن می كه تو را از «خویش» میرهاند و من و ما را در مسلخ او به قتل میرساند. آه! اِنَّ اللهَ شاءَ اَنْ یَراكَ قَتیلا.
گاه هست كه كس از «خویشتن» رسته، اما هنوز در بند «تن خویش» است... و تن هم كه مقهور دهر است. آنگاه از دهر مینالد كه:
یا دَهْرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَلیلٍ
كَمْ لَكَ بِالاِشْراقِ و الْاَصیلِ
مِنْ صاحِبٍ اَوْ طالِبٍ قَتیلٍ
و الدَّهْرُ لا یَقْنَعُ بِالْبَدیلِ
و اِنَّما الْاَمرُ اِلَی الْجَلیلِ
و كُلُّ حَیٍّ سالِكُ السَّبیلِ.[7]
این آوای حسین است كه از خیمۀ همسایه میآید، آنجا كه «جَوْن» شمشیر او را برای پیكار فردا صیقل میدهد. شعر و شمشیر؟ عشق و پیكار؟ آری! شعر و شمشیر، عشق و پیكار. این حسین است، سرسلسلۀ عُشاق، كه عَلَم جنگ برداشته است تا خون خویش را همچون كهكشانی از نور بر آسمانِ دنیا بپاشد و راه قبله را به قبلهجویان بنمایاند. آنجا كه قبله نیز در سیطرۀ حرامیان خونریز است، عشاق را جز این چارهای نیست.
شعر نیز ترنّم موزونِ آن مستی و بیخودی است و شاعر تا از خویش نرهد، شعرش شعر نخواهد شد. شعر، تا شاعر از خویش نرسته است، حدیث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حدیث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشیر و عشق و پیكار با هم جمع شود... كه كار عشق، یاران، لاجرم كربلایی است. پس دیگر سخن از منصور و بایزید و جنید و فلان و بهمان مگو كه عشاق حقیقی، تذكرهالاولیا را بر خیابانهای خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشتهای پُرشقایق خوزستان و بر سفیدی برفهای ارتفاعات بلند كردستان با خون مینویسند، با خون.
راز قُربت را، یاران، در قربانگاه بر سرهای بریده فاش میكنند و میان ما و حسین همین خون فاصله است. میان حسین و یار نیز همان خون فاصله بود و جز خون... بگذار بگویم كه طلسم شیطانْ ترس از مرگ است و این طلسم نیز جز در میدان جنگ نمیشكند. مردان حق را خوفی از غیر خدا نیست و این سخن را اگر در میدان كربلاییِ جنگ نیازمایند، چیست جز لَعْقی بر زبان؟... اما ای دهر! اگر رسم بر این است كه صبر را جز در برابر رنج نمیبخشند و رضای او نیز در صبر است، پس این سرِ ما و تیغِ جفای تو... شمر بن ذیالجوشن را بیاور و بر سینۀ ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد و زینب را نیز بدین تماشاگهِ راز بكشان.
دیگر، آنان كه ماندهاند همه اصحاب عاشورایی اماماند و اینان را مِن دون الله هیچ پیوندی با دنیا نیست؛ و اگر بود، با آن سخن كه امام فرمود، بریده شد و از آن پس، دیگر هیچ حجابی آنان را از خدا نمیپوشاند. امام فرموده بود: «شب را شتر رهواری برگیرید و پراكنده شوید»، نه برای آنكه آنان را در رنج اندازد، بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اینچنین، دیگر هیچ پیوندی مِن دونالله بین آنان و دنیا باقی نماند؛ كه اگر پیوندها بریده شد، حجابها نیز دریده خواهد شد.
و ای همسفران معراج حسین، چه مبارك شبی است! تا اینجا جبرائیل را نیز در التزام ركاب داشتید، اما از این پس... بال در سُبُحاتی گشودهاید كه جبرائیل را نیز در آن بار نمیدهند. شما برگزیدگان دشوارترین ابتلائات تاریخ خلقت انسانید و از این است كه حسین شما را به همسفری در معراج خویشتن پذیرفته است. راز این شب را كسی خواهد گشود كه بال در بال شما بیفكند و این عطیه را جز به كبوتران حَرَمِ اُنس نبخشیدهاند. كیانند این كبوتران حَرم انس؟ چگونه است كه سینههایتان نمیشكافد و قلبهایتان تابِ این حالات ناب را میآورد و از هم نمیدرد؟ اگر نمیدانستم كه «كلام» چیست، میخواستم از شما كه ما را بازگویید از آنچه در این شب بر شما رفته است، ای غوطهورانِ سبحاتِ جلال!... ای مستانِ جبروتی، ای حاجبین سراپردههای اُنس، ای قبلهدارانِ دایرۀ طواف! ای... چه بگویم؟ یا لَیْتَنی كُنتُ مَعَكُم. اما كلام را برای بیان این رازها نیافریدهاند و مفتاح این گنجینۀ راز، سكوت است نه كلام.
در ساعات آغاز شب، «نافع بن هلال» كه به پاسداری از حرم خیمهها ایستاده بود، امام را دید كه در تاریكی از خیمهها دور میشود. او كه آمده بود تا پستیها و بلندیهای زمینِ پیرامون خیمهگاه را بسنجد، دست نافع را که شتابزده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود: «والله امشب همان شب میعاد تخلفناپذیر است. آیا نمیخواهی در دل شب به درة میان این دو كوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی؟»[8] امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنكه از حال دل او خبر بگیرد، بل تا او را به مرز یقین بكشاند و از شرك و شك و خوف برهاند.
راوی: الماس اگرچه از همۀ جوهرها شفافتر است، سختتر نیز هست. ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممكن است... و ای دل! تو را نیز از این سنت لایتغیر خلقت گریزی نیست. نپندار كه تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همۀ تاریخ است.
نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت: «مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر. قسم به آن خدایی كه با حبّ شما بر من منّت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آن وقت كه این شمشیر كُند شود و آن اسب خسته.»[9]
از نافع بن هلال روایت كردهاند كه گفته است: «آنگاه امام بازگشت و به خیمۀ زینب كبری رفت و من نگاهبانی میدادم و شنیدم كه زینب كبری میگوید: برادر، آیا اصحاب خویش را آزمودهای! مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و در میان دشمن تنهایت بگذارند!... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزمودهام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار كه با مرگ در راه من آنچنان اُنس گرفتهاند كه طفلی به پستانهای مادرش.»[10] امام عشق، خود یارانش را اینچنین ستوده است: «جنگجویانی دلاور و استوار كه با مرگ در راه حق آنچنان اُنس گرفتهاند كه طفلی به پستانهای مادرش.»
راوی: صحرای بلا به وسعت تاریخ است و كار به یك یا لَیْتَنی كُنْتُ مَعَكُم ختم نمیشود. اگر مرد میدانِ صداقتی، نیك در خویش بنگر كه تو را نیز با مرگ اُنسی اینگونه هست یا خیر! اگر هست كه هیچ، تو نیز از قبلهداران دایرۀ طوافی، و اگرنه... دیگر به جای آنكه با زبانْ «زیارت عاشورا» بخوانی، در خیل اصحاب آخرالزمانی حسینعلیه السلام با دل به زیارت عاشورا برو. «ضحاك بن عبدالله مشرقی» را كه میشناسی! عصر عاشورا از جبهۀ حق گریخت بعد از آنكه صبح تا شام را در ركاب امام شمشیر زده بود. خوفْ فرزند شك است و شكْ زاییدۀ شرك و این هرسه، خوف و شك و شرك، راهزنان طریق حقاند... كه اگر با مرگ اُنس نگیری، خوفْ، راهِ تو را خواهد زد و امام را در صحرای بلا رها خواهی كرد.
شب هرچه در خویش عمیقتر میشود، اختران را نیز جلوهای بیشتر میبخشد و این، سرّالاسرارِ شبزندهداران است. اگر ناشئۀ لیل نباشد، رنج عظیم روز را چگونه تاب آوریم؟
حضرت علیّ اكبرعلیه السلام با پنجاه تن از یاران برای آخرین بار راه فرات را گشودند و با چند مشكی آب بازگشتند. یاران غسل شهادت كردند و وضو ساختند و به نماز وداع ایستادند.
راوی: و آن خیمه و خرگاه، كهكشانی شد كه از آن پس، آن را «مَطاف عشق» میخوانند.
پی نوشتها:
[1]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، صص 391ـ390.
[2]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 392.
[3]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 392.
[4]. مزّمل/ 2،1 و 5
[5]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 401.
[6]. اللهوف علی قتلیالطفوف، صص 94 ـ 93.
[7]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام ، ص 404.
[8]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 406.
[9]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 406.
[10]. موسوعه کلمات الامام الحسینعلیه السلام، ص 407-406.